رخت نهادن . [ رَ ن ِ
/ ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . اقامت گزیدن . بار انداختن . (یادداشت مؤلف )
: سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت .
فردوسی .
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه .
خاقانی .
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است .
خاقانی .
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت .
نظامی .
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست .
سعدی .
-
رخت بر خرنهادن ؛ براه افتادن . رحلت کردن . سفر کردن . راهی شدن . (یادداشت مؤلف )
: چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی ).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه .
اوحدی .
-
رخت بر گاو نهادن یا برنهادن ؛ کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن
: شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس .
سنایی .
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش .
سنایی .
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه .
سنایی .
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی .
-
رخت سفر نهادن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص
31).
-
رخت کسی را بر خر نهادن ؛ او را روانه ساختن . وی را عازم ساختن
: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای .
ظهیر فاریابی .
-
رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن ؛ آن را روانه کردن . وی را رها کردن
:طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی .
واله هروی .
-
رخت نهادن بر شتر ؛ آماده ٔ حرکت گشتن . مهیای کوچ شدن . حرکت آغازیدن
: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی .
- رخت نهادن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است . (از آنندراج ). || مردن . (یادداشت مؤلف ).
-
رخت به (بر) صحرا نهادن ؛ موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص
325). کنایه از مردن
: شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت .
امیرخسرو دهلوی .
- || هلاک کردن . کشتن . به کشتن دادن
: مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی .