رخ زرد. [ رُ زَ ] (ص مرکب ) زردرخ . زردروی . که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است . زردرو
: به رادی کشد زفت و بد مرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.
اسدی .
آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟
آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده .
خاقانی .
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
مولوی .
-
رخ زرد گشتن ؛ زردروی شدن . روی زرد گشتن . روی زرد شدن
: شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی .