رخساره زرد. [ رُ رَ
/ رِ زَ ] (ص مرکب ) زردرخسار. رخسارزرد. زردرخ . زردروی . که روی زرد دارد
: هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد.
فردوسی .
نیاز آنکه دارد ز اندوه و درد
همه کوربینند و رخساره زرد.
فردوسی .
به توران اسیرند با داغ و درد
پیاده دوانند و رخساره زرد.
فردوسی .
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پژمان و رخساره زرد.
فردوسی .