رخش راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) اسب راندن . اسب به حرکت آوردن . راندن اسب . حرکت کردن . روان شدن
: برون ران از این شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرایی نیابی .
خاقانی .
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش .
نظامی .
چنان راند آن خسرو تاجبخش
که چون ما در این بوم راندیم رخش .
نظامی .
جریده بر جریده نقش می خواند
بیابان در بیابان رخش می راند.
نظامی .
زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب
اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی .
عرفی شیرازی .