رخشیدن . [ رَدَ ] (مص ) تافتن و تابیدن . (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن . (آنندراج ). تافتن . (یادداشت مؤلف ). مخفف درخشیدن و بمعانی آن . (از شعوری ج ص
12)
: چَمّیدن و قرارش گویی بحار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
منوچهری .
پیش فکر او که رخشد شمس وار
شمس گردون را به حربایی فرست .
خاقانی .
هر زمان چون آذر آذریون برخشد در چمن
هر زمان چون نیل نیلوفر بخندد در چمن .
؟ (از تاج المآثر).
و ستارگان آسمان برخشند. (دیاتسارون ص
286). || روشن شدن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || پرتو انداختن . (ناظم الاطباء). نور افکندن
: ز رخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز.
فردوسی .
ز رخشیدن تیغ و ژوبین و خشت
تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت .
فردوسی .
|| کنایه از فخر و مباهات نمودن است . (آنندراج ). || لاف زدن . (ناظم الاطباء).