رخصت دادن . [ رُ ص َ دَ ] (مص مرکب ) اذن دادن . (ناظم الاطباء). دستوری دادن . امکان عمل دادن . اجازه دادن . مقتضی کردن
: و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
243). لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نداد. (کلیله و دمنه ).
آخر ای خورشید تابان مر ترا رخصت که داد
کز خراسان اندرآ شوری به شروان درفکن .
خاقانی .
حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی .
ابن یمین .
ننشست در درونم و غیر از خیال خویش
رخصت نمی دهد که کسی در درون رود.
سلمان ساوجی .
ما به عاشق نه همه رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
نراقی .