رستخیز برخاستن . [ رَ ت َ
/ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) غوغا برخاستن .هنگامه بپا شدن . داد و فریاد بلند شدن
: چو برخاست زآن روستا رستخیز
گرفتند ناگاه راه گریز.
فردوسی .
به چنگال هریک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی .
برون شد بهو دید هر سو گریز
چپ و راست برخاسته رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه ).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه ).
تحسین خلایق از چپ و راست
از غلغله رستخیز برخاست .
امیر حسینی سادات .
نهال مهر نشاندم به دل چه دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد.
اهلی شیرازی (از ارمغان آصفی ).
و رجوع به رستخیز و رستخیز خاستن و مترادفات کلمه شود.