رسن تاب . [ رَ س َ ] (نف مرکب ) رسن تابنده . رسن گر. حبال . (یادداشت مؤلف ). کسی که ریسمان می تابد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج
2 ص
3). آنکه ریسمان تابد. طناب باف . تابنده ٔ ریسمان . (فرهنگ فارسی معین ).شالنگی . (از آنندراج ) (یادداشت مؤلف )
: رسن در گلو بربط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نماید.
خاقانی .
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد
تعلیق رسن باز نیاید ز رستاب .
خاقانی .
ترا تا پیشتر گویم که بشتاب
شوی پستر چو شاگرد رسن تاب .
نظامی .
میوه ات باید که شیرین تر شود
چون رسن تابان نه واپس تر شود.
مولوی .
ای در این چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده .
عطار.
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس .
ابن یمین .
بر اوج جنابت نرسد هیچ کمندی
بیهوده رسن تاب خیالند فغانها.
بیدل (از آنندراج ).
|| (حامص مرکب ) رسن تابی .تاب دادن و بهم پیوستن رسن . (فرهنگ فارسی معین ).