رسوا کردن . [ رُس ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فضیحة. (ترجمان القرآن ). کَبت . (منتهی الارب ). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). خزی . تهتک . افضاح . فضح . (دهار).اخزاء. افتضاح . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). ذأم . تندید.پرده از کار بد کسی برداشتن . فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی . مفتضح کردن . (یادداشت مؤلف )
: مگر کاهش تیز پیدا کند
گنهکار را زود رسوا کند.
فردوسی .
به کاری که زیبا نباشد بسی
نباید که یاد آورد زآن کسی
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگرچند کردار والا کند.
فردوسی .
بیاری و رسوا کنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را.
فردوسی .
تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند.
فردوسی .
هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی .
منوچهری .
گر امروزت بدستی جلوه کرده ست
کند فردا بدیگر دست رسوا.
منوچهری .
یوسف به صبر خویش پیمبر شد
رسوا شتاب کرد زلیخا را.
ناصرخسرو.
جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی
گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
چون و چرا عدوی تو است ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا.
ناصرخسرو.
بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
95).
لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند.
مولوی .
تا دل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد.
مولوی .
مرد می ترسید زآن کش بودزر
مرد را رسوا کند بس زود زر.
عطار.
مه که سیه روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین .
نظامی .
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی .
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد زحالش مرد و زن .
مولوی .
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان ).
آن به که لب از خواهش الماس ببندم
رسوا نکنم داغ نمک خواره ٔ خود را.
طالب آملی .
تنکیل ؛ رسوا بکردن . (از تاج المصادر بیهقی ).فضح ؛ رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف ؛ رسوا کردم او را. (منتهی الارب ). و رجوع به رسوا نمودن شود.