رشک . [ رَ ] (اِ)حسد و رقابت و حسادت . (ناظم الاطباء). حسد. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). حسد. (از لغت فرس اسدی ). حسدی است که محبت را بر محبوب طاری بود. (لغت محلی شوشتر از ادات الفضلا). غَبْطه .غِبْطه . (منتهی الارب ). غیرت ، با لفظ خوردن و کردن وآمدن و بردن و برداشتن مستعمل ، و زهر و خناق از تشبیهات اوست . (آنندراج ). غیرت . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). حمیت . (ترجمان القرآن ). خواستن که او نداشته باشدو خود دارای آن باشد. (یادداشت مؤلف )
: به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال .
فردوسی .
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی ناپاک دین .
فردوسی .
من ازرشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
فرخی .
همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک .
اسدی .
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.
اسدی .
چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
اسدی .
مگررشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی .
اسدی .
از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.
ناصرخسرو.
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
(از سندبادنامه ص 12).
از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک .
سوزنی .
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سر انگشت خود گزیده به گاز.
سوزنی .
کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی .
خاقانی .
کان ز رشک
۞ کفَش به تب لرزه ست
که خوی تب ز تاب می چکدش .
خاقانی .
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
خاقانی .
از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست .
خاقانی .
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان .
خاقانی .
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
(از سندبادنامه ص 12).
شمع ز سوزش مژه پراشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت .
نظامی .
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان .
نظامی .
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است .
نظامی .
گریه ٔ اخوان یوسف حیلت است
کاندرونْشان پر ز رشک و علت است .
مولوی .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زآنکه رشک از ناز خیزد یا بنون .
مولوی .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
دامن کشان همی شد در شَرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده .
حافظ.
-
به رشک آمدن ؛ حسادت ورزیدن . رشک آوردن . حسد کردن . (یادداشت مؤلف )
: خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنایی .
-
بی رشک ؛ راضی و خشنود.(ناظم الاطباء).
- || مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. (ناظم الاطباء).
-
رشک خاستن کسی را ؛ حسد کردن وی . حسادت نمودن او. رشک آوردن وی
: جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .
خاقانی .
-
رشک کن ؛ غیور. غیران . (دهار). رشکین . حسود. باغیرت . (یادداشت مؤلف ).
غابط؛ رشک برنده . مغیار؛ مرد سخت رشک برنده . (منتهی الارب ).
فردوسی و عنصری و اسدی در ابیات زیر رشک را با پزشک و سرشک قافیه کرده اند
: چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
فردوسی .
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک .
فردوسی .
کزین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
فردوسی .
سرشک اندرآرد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
فردوسی .
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک .
فردوسی .
نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته به رشک .
عنصری .
گل از باده ٔ ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک .
اسدی .
بر آن سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک .
اسدی .
|| در شواهد زیر بمعنی «مایه ٔ رشک » است
: بسان ستونی به سیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده .
فردوسی .
یکی از آن کنیزکان ... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه ).
تو رشک ماه چارده وآن چون مه نو چار مه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته .
خاقانی .
گویم همه روزه مغز پالایم
وآن را که شنود رشک من باشد.
خاقانی .
ایا عارضت رشک خورشید و ماه .
(نصاب الصبیان ).
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف ِ آن رشک مَلَک .
مولوی (کلیات شمس ج 5 ص 120).
-
رشک پری ؛ طیره ٔ پری . غیرت پری . ستیزه ٔ حور. مایه ٔ حسد پری . (یادداشت مؤلف ).
-
رشک حور ؛ طیره ٔ حور. غیرت حور. غیرت ارم . حسرت حور. (یادداشت مؤلف ).
-
رشک قمر ؛ حسرت قمر. نظیر ماه . مایه ٔ حسد ماه . (یادداشت مؤلف ).
|| خواستن که داشته باشد آنچه را دیگری دارد از چیزهای خوب . غبطه بیشتر بدین معنی است . (از یادداشت مؤلف ). نوعی حسد نامردود است که به زبان ترکی گونی و به تازی غبطه گویند، زیرا فرق بین حسد و غبطه آن است که حسد عبارتست از آرزو کردن زوال نعمت دیگری ولی غبطه عبارتست از آرزو کردن نعمتی همانند نعمت دیگری . (از شعوری ج
2ورق
9). || در ابیات زیر چنین می نماید که فردوسی و فرخی آنرا در معنی اسف و اندوه و حسرت و دریغ و پشیمانی و مانند آن به کار برده اند. (یادداشت مؤلف )
: سرشک اندرآمد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
فردوسی .
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ بر سرشک .
فردوسی .
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازین روزگار گذشته به رشک
۞ .
عنصری .
|| (حامص ) کبر و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). عجب و تکبر. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). خودپرستی و عجب . (ناظم الاطباء). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده ، یکی آنکه به معنی غیور وعجب و تکبر نیامده است ... (از انجمن آرا) (آنندراج ). || گستاخی . || (ص ) غیور و حسود. (از ناظم الاطباء). غیور. (از برهان )
۞ (از لغت محلی شوشتر). به معنی غیور مجاز است . (آنندراج ، از بهار عجم ).