رشک آمدن . [ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) به رشک آمدن . حسد ورزیدن . حسادت کردن ، که بیشتربا «به » یا «از» آید. (یادداشت مؤلف )
: ببارید بر چهره چندان سرشک
کز آن آمدی ابر و باران به رشک
۞ .
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری .
امیرمعزی .
رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند
باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن .
سعدی .
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست .
سعدی .
به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی .
سعدی .
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی .
دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت
می گفت غمی که در دلش بود نهفت
رشک آمدم از حالش و با خود گفتم
شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
سعدی .
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا.
صائب .
رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود
هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم .
ابوالمعانی (از شعوری ).