اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رضا

نویسه گردانی: RḌA
رضا. [ رِ ] (ع مص ، اِمص ) رَضا. رِضی ̍ ۞ . [ رضا ] خشنود شدن .(از آنندراج ) (غیاث اللغات ). خشنودی . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). عبامرضاة. (منتهی الارب ). رضوان . (دهار) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رِضاً. (اقرب الموارد). رِضی ً. رُضوان . رُضی ً. (منتهی الارب ). و رجوع به مصادر مرادف آن شود. || خشنودی ... و با لفظ دادن و آوردن به معنی اجازت دادن و آوردن مستعمل ... و در منتخب به همه معنی به فتح نوشته و صاحب کشف و صراح و مزیل الاغلاط و ابن حاج به معنی اول به کسرنوشته اند. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). در عربی رضایت نیامده و از این رو اساتید قدما همه جا بجای رضایت که در تداول نثر امروز شایع است رضا استعمال می کرده اند. نیک خرسندی . (ناظم الاطباء). خشنودی . مرضات . رضوان . خرسندی . خشندی . مقابل سخط. مقابل جبر و ستم . مقابل خشم . مقابل غضب . (یادداشت مؤلف ) :
رضای او کند روشن ثنای او کند نیکو
هوای او کندبینا سخای او کند فربی .

منوچهری .


بارخدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین می ننهد یک قدم .

منوچهری .


ثمره ٔ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). با این همه قسم می خورم در حالت رضا نه در وقت اکراه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد دررضای خداوند بذل کردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). می گزیند رضای او را در همه ٔ آنچه می گشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت و به رضای سلطان به آموی رود... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا.

ناصرخسرو.


دانستند که خاموشی او رضای آنست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای ترا جانسپار نیست .

مسعودسعد.


در رضا و ثواب ایزد کوش
گرچه صعب است درد فرزندان .

مسعودسعد.


لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر ترا رضا باشد.

مسعودسعد.


در آنچه جست همه خشندی ّ سلطان جست
هر آنچه کرد زبهر رضای یزدان کرد.

مسعودسعد.


جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دو تا.

مسعودسعد.


یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خانیان را به جمال رضا آراسته دارد. (کلیله و دمنه ).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست .

انوری .


همه رنجی بسر برم چو به کوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.

خاقانی .


پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم .

خاقانی .


... با تحری رضای خویش برابر دانست . (سندبادنامه ص 4). معارف ملک میان او و سلطان توسط کردند و موافقت را ملتزم شود و به قراری تن دردهد و رضای سلطان حاصل کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.

سعدی .


به سمع رضا مشنو آزار کس .

سعدی (بوستان ).


حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی .

سعدی (گلستان ).


مانند آستان درت مأمن رضا.

(گلستان ).


- امثال :
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار .

؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).


سکوت موجب رضاست . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 987).
- بی رضا ؛ ناخشنود. ناراضی :
زن کز بر مرد بی رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد.

(گلستان ).


- رضای کسی را جستن ؛ طلب خشنودی وی . جستن رضای او. (یادداشت مؤلف ) :
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست
چند جویی رضای میر جلیل .

ناصرخسرو.


گر زخم زنی سنانْت بوسم
ور خشم آری رضات جویم .

خاقانی .


جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سُم ّ خری ندارم .

خاقانی .


|| خوشدلی . || دلپسندی . (ناظم الاطباء). پسند. پسندیدن . پسند کردن . دلخواه . (یادداشت مؤلف ). || موافقت . تن دردادن . همداستانی . تسلیم . (یادداشت مؤلف ) : اگر صلح باشد خود نیک و اگر جنگ باشد چون بنده ، بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). فرصت نگاه می داشت و حیلت می ساخت تا رضای آن خداوند را به باب ما دریافت و بجای آورد. (تاریخ بیهقی ).
- به چشم رضا به چیزی نگریستن ؛ از روی موافقت و خشنودی و رضای خاطر در چیزی نگاه کردن : و نیز با وی تذکره ای است چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مهادات و ملاطفات می بوده است که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
|| نزد طایفه ٔ معتزله به معنی اراده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || به اصطلاح اهل تصوف خشنودی کردن بر هرچه از قضای الهی به بنده رسد، و فروتر ازاین مرتبه ٔ صبر است و بالاتر از این مرتبه ٔ تسلیم . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). نزد سالکان رضا لذت یافتن از بلا باشد چنانچه در مجمعالسلوک گفته . و در اسرارالفاتحه گوید: رضا خروج است از رضای نفس و درآمدن است به رضای حق . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). این اصطلاح عرفانی است و رضا عبارت از رفع کراهت و تحمل مرارت احکام قضا و قدراست ، و مقام رضا بعد از مقام توکل است . (از فرهنگ علوم عقلی تألیف محمد سجادی ). در اصطلاح عرفا شادی دل است به آنچه پیش آید. (از تعریفات جرجانی ). هجویری گوید: محاسبیه پیروان حارث بن اسد محاسبی هستند و او نخستین کسی بود که رضا را از جمله ٔ احوال شمرد نه مقامات ، و پس از او اهل خراسان قول او و اهل عراق خلاف آنرا گرفتند. بدان که کتاب و سنت به ذکر رضا ناطق است و امت بر آن مجتمعاند:... و رضا بر دو گونه بود یکی رضای خداوند از بنده دیگری رضای بنده ازخداوند. اما حقیقت رضای حق اراده ٔ ثواب و نعمت و کرامت بنده باشد و حقیقت رضای بنده اقامت بر فرمانهای وی ، پس رضای حق مقدم بر رضای بنده است زیرا تا توفیق وی نباشد بنده حکم را گردن ننهد و در جمله رضای بنده استواری دل وی باشد بر طرف قضا اعم از منع و عطا، استقامت سرش بر نظاره ٔ احوال اعم از جلال یا جمال چنانکه اگر بنور لطف حق بفروزد یا به آتش هیبت وی بسوزدبر او یکسان بود. امام حسین از قول اباذر غفاری فرمود که او گفته به نزد من درویشی از توانگری و بیماری از تندرستی بهتر، ولی من گویم هرچه خدا بخواهد همان بهتر و بنده چون اختیار حق دید از اختیارات خود اعراض کند. اما حقیقت معاملات رضا پسنده کاری بنده باشد به علم خدای تعالی و اعتقاد وی به اینکه خداوند در همه حال بدو بیناست ، و اهل این بر چهار قسمند: اول - آنان که از حق تعالی راضی اند به عطا، و آن عطا معرفتست . دوم - آنان که راضی اند به نعما، و آن دنیاست و خسران .سوم - آنانکه راضی اند به بلا، و آن محن گوناگون است وچون در بلا، بلارسان را بیند رنج آن به دیدار زایل شود. چهارم - آنانکه راضی اند به اصطفا، و آن محبت است ، و منزل دلهایشان بجز حضرت حق نباشد. حاضرانی باشند غایب ، دل از خلق گسسته و از بند مقامات و احوال جسته و مر دوستی را میان بسته : لایملکون لأنفسهم ضراً و لا نفعاً و لایملکون موتاً و لا حیوةً و لا نشوراً. (قرآن 3/25). رسول خدا فرمود: من لم یرض باﷲ و بقضائه شغل قلبه و تعب بدنه . رضای بنده بر قضای خدا نشانه ٔ رضای حق از اوست . رضا از زهد بالاتر است چه زهد را تمنا درپی اوست ولی رضا را نیست . چون راضی بالاتر از رضا منزلتی نمی بیند، پس قول محاسبی درست است که گفت رضا ازجمله ٔ احوال است و از مواهب ذوالجلال نه از مکاسب بنده ، وی گوید: الرضا سکون القلب تحت مجاری الاحکام . و چون سکون دل خداییست نه اکتسابی ، پس رضا از احوال است نه مقام . ولی برای روشن شدن مطلب باید گفت که مقام ، عبارتست از راه طلب و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجه ٔ وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق تعالی است . و اما حال ، عبارتست از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی . پس مقام از جمله ٔ مکاسب است و حال از جمله ٔ مواهب . (از کشف المحجوب هجویری صص 219 - 225) : گفت ای فرزند خرقه ٔ درویشان جامه ٔ رضاست هرکه در این کسوت تحمل بی مرادی نکند مدعی است و خرقه بر او حرام . (گلستان ).
چهارم تواضع رضا پنجمین
ششم ذکر مردقناعت گزین .

سعدی .


|| نزد اشاعره ترک اعتراض باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- راضی بودن به رضا و قضای خدا ؛ تن به قضای الهی دادن . تسلیم خواست و مشیت الهی شدن : ناچار است راضی بودن به رضا و قضای خدا عزوجل . (تاریخ بیهقی ).
- راضی به رضای حق ؛ یعنی خرسند و شادمان به آنچه خدا می خواهد. (از ناظم الاطباء).
- رضاً بقضاء اﷲ و تسلیماً لأمره ؛ به جهت رضا بقضای خدا و تسلیم امر او.
- رضا به قضا دادن ؛ راضی بودن به رضای خدا.تسلیم قضا و قدر شدن . به قضای الهی رضا دادن و خشنود شدن . (یادداشت مؤلف ) : روبرو می شود با واقعه به آن طریق که رضا به قضا می دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
|| (ص ) خوشدل و خشنود. (از ناظم الاطباء). فارسیان به معنی راضی و خشنود هم استعمال کنند، و این مجاز است . (آنندراج ).
- رضا بودن ؛ خوشدل و خشنود بودن . (از ناظم الاطباء).
|| راغب و مایل . || خاطرجمع. (ناظم الاطباء). || ضامن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) ۞ (یادداشت مؤلف ). || محب . (منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). ۞ || مرد خشنود و پسندیده . (ناظم الاطباء) ۞ .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
رضع. [ رَ ض ِ ] (ع اِ) رَضَع. رِضَع. به معنی رَضَع است . (از ناظم الاطباء). اسم است از رَضُعَ. (از اقرب الموارد). رجوع به رَضَع. در معنی اسمی...
رضع. [ رَ ض َ ] (ع اِ) رَضَع. رَضِع. به معنی رَضَع است . (از منتهی الارب ). رجوع به رَضَع شود.
رضع. [ رُ ض ُ ] (ع ص ) ج ِ رضیع. (از ناظم الاطباء). رجوع به رضیع شود. || ج ِ رَضِع. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به رَضِع شود.
رضع. [ رُض ْ ض َ ] (ع ص ) ج ِ راضع. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به راضع شود.
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ صفحه ۱۲ از ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.