رقص کنان . [ رَ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال رقصیدن . (فرهنگ فارسی معین ). در حال رقص
: از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب .
خاقانی .
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم .
خاقانی .
او رقص کنان به زیر گردی
می کرد بدین صفت نبردی .
نظامی (لیلی و مجنون ).
سایه و نور از علم شاخسار
رقص کنان برطرف جویبار.
نظامی .
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گرتو بالای عظامش گذری و هی رمیم .
سعدی .
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی .
بخت پیروز که با من به خصومت می بود
بامداد از در من رقص کنان بازآمد.
سعدی .
وربدانم بدر مرگ که حشرم با تست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم .
سعدی .
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم .
حافظ.