رنجه شدن . [ رَ ج َ
/ ج ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به تعب افتادن . متأذی شدن . آزرده شدن . رنجه گشتن . رنجیده شدن . رنجیدن . رجوع به رنجه گشتن و رنجیده شدن و رنجیدن شود
: مردمان از وی به خدای بنالیدند و از ستم و بیدادی او سخت رنجه شدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
گر عذاب آن بود ای خواجه کز او رنجه شوی
چون برنجی ز جهان گر نه جهان است عذاب .
ناصرخسرو.
زیرا که چو دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی .
ناصرخسرو.
نشود رنجه هیچکس ز نیاز
تا سخای تو کیمیا باشد.
مسعودسعد.
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شوی .
سنائی .
پس گفت رنجه شدید بازگردید که قیامت نزدیک است . (تذکرة الاولیاء عطار). || آمدن . قدم رنجه کردن . از سر تلطف و بزرگواری رفتن یا آمدن به جایی . در تداول امروز، تشریف بردن یا آوردن به جایی
: بدو گفت تنها بر این بارگاه
همی رنجه باید شدن بی سپاه .
فردوسی .
خواجه بوسعید... مرا... بازجست و بنزدیک من رنجه شد. (تاریخ بیهقی ). آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن ... عجب نباشد. (تاریخ بیهقی ). چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی . (تاریخ بیهقی ).