رنجیدن . [ رَ دَ ] (مص ) رنج بردن . تحمل تعب کردن . مشقت و سختی بر خود هموار کردن
: بپوییم و رنجیم و گنج آکنیم
بدل در همه آرزو بشکنیم .
فردوسی .
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد.
فردوسی .
بخور هرچه داری فزونی بده
تو رنجیده ای بهر دشمن منه .
فردوسی .
از ابوعلی سیاه مروزی حکایت کنند که گفت من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من . ... قصد هلاک وی کردم ، مرا گفت یا اباعلی مرنج که من لشکر خدایم ، مرا گم نتوانی کرد. (کشف المحجوب هجویری ).
بیهوده مرنج چون توان آسودن
می باش چنانکه می توانی بودن .
سنایی .
|| آزرده شدن . (از آنندراج ). دلتنگ شدن . غمگین گشتن . ملالت داشتن . (ناظم الاطباء). آزردگی خاطر پیدا کردن . دل آزرده شدن . آزرده دل گشتن
: و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. (نوروزنامه ). پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران برنجیدند. (گلستان ). که وقتی بسلامی برنجند و دیگر وقت بدشنامی خلعت دهند. (گلستان ). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند.(گلستان ). یک باری حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه از من رنجیده بودند و مقدار دو هفته به حضرت خواجه نمی توانستم رفتن . (انیس الطالبین بخاری ، نسخه ٔ خطی مؤلف ). || ناخوش شدن . (آنندراج ). || در خشم و غضب شدن . غضبناک گشتن و قهر و خشم گرفتن . (ناظم الاطباء)
: درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت . درویش التفات نکرد. سلطان ... برنجید. (گلستان ).