اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

روان شدن

نویسه گردانی: RWʼN ŠDN
روان شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . راه افتادن . رفتن . روانه شدن :
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه .

فردوسی .


و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه ٔ معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی ). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه ).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی .

نظامی .


ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .

نظامی .


چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت .

مولوی (مثنوی ).


روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.

سعدی (بوستان ).


هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.

سعدی .


و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن ؛ کنایه از زود و بشتاب روان شدن . (از آنندراج ) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای .

نزاری قهستانی (از آنندراج ).


|| ریخته شدن . (از آنندراج ). جاری گشتن . جریان پیدا کردن . سیلان یافتن : و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی ). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم . (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.

خاقانی .


ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی .

نظامی .


آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی .

مولوی (مثنوی ).


مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.

مولوی (مثنوی ).


خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .

مولوی (مثنوی ).


شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای .

سعدی .


چو بر صحیفه ٔ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان .

سعدی .


ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.

زلالی (از آنندراج ).


ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهه ٔ نازش .

طالب آملی (از آنندراج ).


|| رایج شدن . رواج پیدا کردن . روایی یافتن : اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی ). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود. || از بر شدن درس و سبق و امثال آن . (از آنندراج ). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود. || نافذ شدن . مجری شدن . رجوع به روان و روان داشتن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
خوی از بغل روان شدن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ اَ ب َ غ َ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شرمنده شدن . || کنایه از محنت و مشقت کشیدن . (ناظم ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.