اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

روح

نویسه گردانی: RWḤ
روح . (اِخ ) ۞ ابن حاتم بن قبیصةبن مهلب ازدی . از امرا و نیکوکاران و حاجب منصورعباسی بود. مهدی بن منصور او را ولایت سند داد و سپس او را به بصره و پس از آن به کوفه منتقل کرد. در زمان هارون الرشید به حکومت فلسطین گماشته شد و بعد معزول گردید و به بغداد رفت و آنگاه که برادرش یزیدبن حاتم امیر افریقیه درگذشت وی بجای او به حکومت قیروان منصوب شد (171 هَ .ق .) و هم بدانجا درگذشت . وی به علم و شجاعت و دوراندیشی موصوف بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 63). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 406 و اعلام المنجد و فتوح البلدان بلاذری و البیان و التبیین ج 2 ص 195 و عیون الاخبار (فهرست ) و ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 314 و العقد الفرید ج 1 ص 56 و ج 2 ص 44 و 243 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
روح افزا. [ اَ ] (نف مرکب ) روح افزای . روح فزا. چیزی که بر زندگانی بیفزاید و زندگانی را دراز کند. (ناظم الاطباء). فزاینده ٔ روح . روح پرور. جان...
روح افزا. [ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان دماوند متصل به راه دماوند و تهران . منطقه ای کوهستانی و سردسیر است . سکن...
روح آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع در 42هزارگزی باختر معلم کلایه و 52هزارگزی راه عمومی . در دامنه ...
روح آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه از شهرستان نیشابور، واقع در 6 هزارگزی باختر نیشابور. منطقه ای است جلگه ای و آب و هوایی م...
روح آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری نیشابور. منطقه ای است جلگه ای و هوایی ...
روح آباد. (اِخ )نام محله ای است به مغرب سمرقند، و قبر تیمور در مدرسه ٔ محمد سلطان نواده ٔ تیمور به همان محله ، و قبر محمد سلطان نیز به همان ...
روح قدس . [ ح ِ ق ُ دُ / دْ ] (اِخ ) یا روح قدسی . مخفف روح القدس عربی است یعنی جبرئیل : روح قدس را ز فخر روزی صدبارگرد در و مجلسش مجال و...
روح راح . [ ح ِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لحنی است از موسیقی قدیم .راح روح . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به روح شود.
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. (ناظم الاطباء). آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح . شادی بخش . دل انگیز. روح انگیز. روح...
روح پیکر. [ پ َ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه پیکرش چون روح باشد:دردا که از برای شکست وجود من سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم .خاقانی .
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۱۵ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.