اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رود

نویسه گردانی: RWD
رود. (اِ) رودخانه ٔ عظیم و سیال . (برهان قاطع) ۞ . رودخانه یعنی آب عظیم . (آنندراج ). نهری که عظیم و جاری باشد. (غیاث اللغات ). رودخانه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). نهر عظیم و سیال . (ناظم الاطباء). آب جاری فراوان که لفظ دیگر فارسی آن دریا و عربیش نهر و شط است . (از فرهنگ نظام ). درحدودالعالم آمده : رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی ، اما رود صناعی آن است که رودکده های اوبکنده اند و آب بیاورده اند از بهر آبادانی شهری را یا کشت و برز ناحیتی را، و بیشترین رود صناعی خرد بودو اندر او کشتی نتواند گذشتن . و شهر باشد که او را ده رود صناعی است کمتر یا بیشتر، و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاه خوارها بکار شود و عدد این رودهای صناعی نه محدود است که اندر آن بهرزمانی زیادت و نقصان افتد. و اما رود طبیعی آن است که آبهایی بودبزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند و رودکده ٔ وی جایی فراخ شود و جایی تنگ ، و همی رود تا به دریایی رسد یا به بطیحه ای . و از این رودهای طبیعی هست که سخت عظیم نیست و آن به آبادانی شهری یا ناحیتی بکار شودچون رود بلخ و رود مرو، و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا به دریا رسد یا به بطیحه ای چون فرات -انتهی . جریان طبیعی آب را گویند در سطح زمین که از جوبیار بزرگتر و در بستر یا کانال معین و مشخصی جاری باشد. معمولا رودها به اقیانوس یا دریا و یا دریاچه فرومیریزندولی بندرت بعضی از رودها در زمینهای خلل و فرج دار بزیر زمین فرومیروند و در بعضی از سرزمینهای خشک و لم یزرع بخار میشوند و این نوع رودها را «رودهای ضایعشده » گویند. در برخی از نقاط زمین آب رودها در زمین فرومیروند و در طی مسیر خود چند بار در سطح زمین ظاهر و بار دیگر ناپدید میگردند. رودهایی را که دارای بستری با برشهای کامل و شیبی منظم باشد رودهای جوان نامند و رودهای پیر رودهایی را گویند که دره های آن بمرور ایام فرسایش یافته و وسیعتر شده باشد :
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ باشد.

خسروانی .


بدو گفت مردی سوی رودبار
به رود اندرون شد همی بی شنار.

بوشکور.


سوی رود با کاروانی گشن
زه آبی بدو اندرون سهمگین .

بوشکور.


به جوی و به رود آب را راه کرد
به فر کیی رنج کوتاه کرد.

فردوسی .


به جایی که بودی زمین خراب
و گر تنگ بودی به رود اندر آب .

فردوسی .


به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .

فردوسی .


هر قطره ای ز جودت رودی است همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهی است چون بذیل .

رفیعی .


دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره و خرّ.

عنصری .


با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب .

عسجدی .


بیارامیدند و برآن جانب رود... بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). سواری دویست خویشتن در رود افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم .

نظامی .


چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود.

نظامی .


مگر کآب آن رودچون آب رود
به خشکی کشی تری آرد فرود.

نظامی .


این جمله رودهای عظیم است که سنگهای گران بگرداند و به سر سوار درآید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
و رجوع به رودخانه و دائرةالمعارف بریتانیکا و جغرافیای عمومی تألیف دکتر احمد مستوفی ج 1 شود.
- تندرود ؛ رودی که جریان آب آن سریع باشد. رودی که بر اثر شیب زیاد بستر آب آن تند و سریع جاری گردد :
چو شبدیز من رفت از ین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.

نظامی .


- خشک رود ؛ رود خشک . رودی که آب نداشته باشد. رودی که بر اثر نباریدن باران و کم آبی بستر آن خشک شده باشد :
بوالعجب بازی است در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت .

سنایی .


اگر باران بکوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی .

سعدی .


- رود خون ؛ رودی که در آن بجای آب خون جاری باشد. از باب مبالغه گریستن بسیار و جریان خون فراوان را برود خون تشبیه کرده اند :
راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم
زیر پل سکه شد پول به سر درشکست .

خاقانی .


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.

حافظ.


|| رودخانه ٔ آمو. (برهان قاطع). رود آمو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). نام فارسی جیحون است . (نخبةالدهر دمشقی ). || فرزند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ). فرزند و پسر، و آن را در وقت تصغیر رودک گویند.(آنندراج ). فرزند و پسر و دختر. (ناظم الاطباء). رودبزبان عجم کودک بود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 78) :
چو چشمش به رود گرامی رسید
ز اسب اندرآمد چنان چون سزید.

فردوسی .


آسمان از صفت تربیت دولت تو
بمقامی است که باشد صفت مادر و رود.

نجیب الدین گلپایگانی .


زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار.

سعدی (بوستان ).


دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این .

حافظ.


از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچورود جیحون است .

حافظ.


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.

حافظ.


نه هر شریری پور آورد چو قاآن راد
نه هر ضریری نغز آورد چو یوسف رود.

هدایت (از آنندراج ).


- رودم ای رود ؛ جمله ای است که زن یا مرد فرزندمرده در نوحه گری مرگ فرزند گوید. (یادداشت مؤلف ).
|| نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج ). نام قسمی از ساز است . (فرهنگ نظام ). آلتی است موسیقی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف ). نوعی از سازهای زهی بوده است :
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمت خلق را کاتوره خاست .

رودکی .


باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید فناروز.

رودکی .


گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.

رودکی .


برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.

کسایی .


بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.

فردوسی .


همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.

فردوسی .


بسازید نوحه به آواز رود
به بربط همی مویه زد با سرود.

فردوسی .


روزی شراب میخورد بر سماع رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683).
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.

ناصرخسرو.


زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغان خانش مهمان است .

ناصرخسرو.


بس کن آن قصه ٔ رباب کزآن
زرد ونالان شدی چو رود و رباب .

ناصرخسرو.


مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.

نظامی .


همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل بمنزل میخرامند.

نظامی .


گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.

نظامی .


لیکن شب و روز در خرابات
با رود و سرود و نقل و جامیم .

عطار.


مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود.

حافظ.


- زنگانه رود ؛ سازی که زنگیان نوازند. (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130) :
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود.

نظامی .


- سه رود ؛ چنگ و رباب و بربط. (یادداشت مؤلف ).
- شهرود رومی ؛ ساز رومیان . (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130). رجوع به زنگانه رود در سطور قبلی شود.
|| مطلق ساز و غنا. (یادداشت مؤلف ). نغمه و سرود. (ناظم الاطباء) (ازاستنگاس ) :
همی بود یک ماه در نیمروز
گهی رود میخواست گه باز و یوز.

فردوسی .


ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان در ایوان کاوس کی .

فردوسی .


بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.

فردوسی .


|| تاری که بر روی سازها کشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تار ساز. (فرهنگ نظام ).شِرعَة. وتر. (نصاب الصبیان ) (السامی فی الاسامی ). تار ساز چرا که از روده ٔ بچه ٔ گوسپند سازند پس تار آهنی را روده نگویند و از بس که در این معنی شهرت دارد مجازاً ساز را نیز نامند. (غیاث اللغات ). تار یا زه سازهای موسیقی . زه تافته . (یادداشت مؤلف ) :
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو زلف
کز زخم آن بماندی پیچان چو رود شیب . ۞

رودکی .


مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.

دقیقی .


کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب .

ناصرخسرو.


طنبوری هشت رود ساخته بودند، همی زدند و سرود همی گفتند. (مجمل التواریخ و القصص ).
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.

؟


به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.

نظامی .


مغنی بیا ز اول صبح بام
برآن زخمه ٔ پخته بر رود خام .

نظامی .


- رود گسستن ؛ پاره شدن زه ساز :
همی زن این نوا تا نگسلد رود.

(ویس و رامین ).


پندار ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره جاوید میزنی .

سنایی .


|| زه کمان حلاجی . (برهان قاطع). زه کمان حلاجی و جز آن . (ناظم الاطباء). زه کمان . (آنندراج ). || روده ٔ گوسفند و غیره . (برهان قاطع) (از غیاث اللغات ). رودگان و رودگانی . (فرهنگ جهانگیری ). صاحب آنندراج آرد: زه کمان و تار ساز همه مجاز از این معنی است . روده و معا. (ناظم الاطباء). || سرور و شادمانی . (ناظم الاطباء) (از استنگاس ). || گفتگوی خوش آیند و فرح انگیز. (ناظم الاطباء) (از استنگاس ). مجلس شادی و عشرت . (ناظم الاطباء). شادی و عشرت مجلس باده نوشی و مهمانی . || گریه و ناله ، و در اصفهان این لفظ در تکلم هست و گویند فلان رود میزد یعنی گریه ٔ با ناله میکرد. در اوستا رود و در سنسکریت هم رود [ دَ ] بمعنی گریه و ناله است . (فرهنگ نظام ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴۲ مورد، زمان جستجو: ۱.۰۳ ثانیه
حشمت رود. [ ح ِ م َ ] (اِخ ) نام شعبه ای از سفیدرود که لاهیجان و نواحی آن را آب دهد.
ترک رود. [ ت ُ ] (اِخ ) رودی است در مازندران و ظاهراً دیهی هم بوده است بهمین نام در حوالی رامسر و آخوند محله کنونی . چه رابینو پس از ذکر...
جفت رود. [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند در 25هزارگزی شمال باختری خوسف ، سر راه شوسه ٔ عمومی خوسف به خور....
چغان رود. [ چ َ ](اِخ ) نام رودخانه ای است که امروز سُرخَن گویند و چغانیان را مشروب سازد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل لغت چغانیان ). ...
چیمه رود. [ م ِ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است . این دهستان در شمال باختری نطنز و دره ٔ شمالی کوه کرکس واقع است...
حبله رود. [ ح َ ل ِ ] (اِخ ) رودی است در ایالت طهران . سرچشمه ٔ آن فیروزکوه و قرای خوار را مشروب می کند و شعب آن موسوم به نمرود و دولی چای ...
حچه رود. [ ح َ چ َ ] (اِخ ) نام یکی از رودهای مازندران در سه وِرسی سفید تمیشه . رجوع به سفرنامه ٔ استرآباد و مازندران رابینو ص 6، 27، 151 شو...
حریف رود. [ ح َ ] (اِخ ) نام رودی به نیشابور. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 29).
گلین رود. [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران که در 49هزارگزی شمال باختری کرج و 17هزارگزی شمال راه شوسه ٔ...
گنجه رود. [ گ َ ج َ / ج ِ ] (اِخ ) نام رودی است به مازندران . رجوع به گنج رود شود.
« قبلی ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ صفحه ۱۲ از ۲۵ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
سعید
۱۳۹۳/۰۲/۱۵ Iran
0
0

در خراسان وقتی می خواهند بگویند، کلاف نخ سر در گم شد (یعنی سر رشته اش گم شد) می گویند، بــُنگ نخ، رود شد، و رود شدن را به معنی به هم پیچیدن به کار می برند.
همچنین در افغانستان، رود شدن به همین معنی به کار می رود چنانکه افغانی می گوید: همه ی کارها رودک شده، یعنی به هم پیچیده.

با توجه به کاربرد کلمه ی روده، و باز وجود پیچش در آن معنا، می توان گفت، رود در اصل به معنی پیچش و پیچ و تاب است.

سروش نجاتی
۱۳۹۸/۱۰/۰۲
0
0

رود یعنی جاده آبی باroadیعنی جاده خاکی همریشه می باشد ابی


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.