روشن بین .[ رَ
/ رُو ش َ ] (نف مرکب ) بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین ). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء)
: اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین .
ناصرخسرو.
در دلم تا بسحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین .
ناصرخسرو.
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین .
سوزنی .
تو آفتاب مبینی برای روشن بین
که هست رای ترا بنده آفتاب مبین .
سوزنی .
مصلحت بود اختیاررای روشن بین او
زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین .
سعدی .
هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند.
؟ (از آنندراج ).
|| روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین ).