روشن روان . [ رَ
/ رُو ش َ رَ ] (ص مرکب ) صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست .(ناظم الاطباء). روشندل . روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف ).که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد
: گشادند لب کای سپهر روان
جهاندار و باداد و روشن روان .
فردوسی .
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند وروشن روان آمدند.
فردوسی .
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان .
فردوسی .
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان .
فردوسی .
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان .
اسدی .
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان .
نظامی .
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند.
سعدی (گلستان ).
شنید این سخن پیر روشن روان
بروبر بشورید و گفت ای جوان .
سعدی (بوستان ).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند.
سعدی (گلستان ).
ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود.
|| بیدار. آگاه . هوشیار. مواظب . (از یادداشت مؤلف )
: [ یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید... ]
چون آن دید برگشت و آمد دوان
کز ایشان کسی نیست روشن روان
همه خفتگان سربسر مرده اند
تو گفتی همه روز می خورده اند.
فردوسی .
یکی آفرین کرد بر ساروان
که بیدار بادی و روشن روان .
فردوسی .
|| با روح روشن . شاد. مسرور
: چنان بد که بی ماهروی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان .
فردوسی .
بدو گفت کاووس کان کارتست
که روشن روان بادی و تندرست .
فردوسی .
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان .
فردوسی .
نخست آفرین کرد بر پهلوان
که بیداردل باش و روشن روان .
فردوسی .
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان .
فردوسی .
|| مقلوب روان روشن
: چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید.
فردوسی .
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان .
فردوسی .
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
فردوسی .
ز روشن روانی که دارد چو آب
بدو چشم روشن شده ست آفتاب .
نظامی .