روشن ضمیر. [ رَ ش َ ض َ ] (ص مرکب ) روشندل . (آنندراج ). روشن روان . (ناظم الاطباء). آنکه دارای دل و روانی روشن است . روشن روان . روشن فکر. (یادداشت مؤلف )
: مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والاقدر عالی همت روشن ضمیر.
سوزنی .
خسرو آل امیران ای امیران سخن
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر.
سوزنی .
جهاندیده دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر.
نظامی .
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر.
نظامی .
زن کارپیرای روشن ضمیر
بدان خواسته گشت خواهش پذیر.
نظامی .
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر.
سعدی .
جوان جوانبخت روشن ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر.
سعدی .
بخندید دهقان روشن ضمیر
که پس حق به دست من است ای امیر.
سعدی .
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
سعدی (بوستان ).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد جامه ٔ حریر.
سعدی (بوستان ).
آن امیر روشن ضمیر جواب داد. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج
3 ص
324). صاحبدلی روشن ضمیر در تعبیر این خواب تأمل نماید. (حبیب السیر ج
3 ص
325). و رجوع به روشندلی شود. || مقلوب ضمیر روشن
: بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان .
سوزنی .
فرستاد شه تا به روشن ضمیر
فلاطون نهد خامه را بر حریر.
نظامی .