اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

روی

نویسه گردانی: RWY
روی . (اِ) چهر. چهره . رخ . رخسار. وجه . صورت . محیا. مطلع. طلعت . معرف . منظر. دیدار. گونه . سیما. رو. (یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان ). نقبه . جبله . عارض . (منتهی الارب ). ترعه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). صورت . روی آدمی . (السامی فی السامی ) :
خوشا وقت صبوح ، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.

منوچهری .


روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست .

سعدی .


لشکر زنگ ز راه مژه ٔ دریابار
دم بدم بر طرف روم ۞ کند تاختنی .

سلمان ساوجی (از شرفنامه ).


صفای هر چمن از روی باغبان پیداست .

صائب تبریزی .


- آتش روی ؛ که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی . و رجوع به ماده ٔ آتش روی شود.
- آشناروی ؛ روشناس . معروف . که آشنا و شناخته شده باشد :
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان .

نظامی (شرفنامه ص 49).


- ارغوان روی ؛ گلروی . که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی .

سعدی .


و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی ؛ که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی ؛ شیطان صفت .
- بت روی ؛ زیباروی .که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده ٔ بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن ؛ بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ . (از ناظم الاطباء).
- به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن . بر زمین خوردن :
ز در اندرآمد تکاور به روی .

فردوسی .


- || پیش آمدن . بر سر آمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.

فردوسی .


بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی .

فردوسی .


درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی .

فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 618).


چه خواریها کزو نامد به رویم
بیا تا کج نشینم راست گویم .

نظامی .


- به روی آوردن ؛ به بار آوردن . پیش آوردن . ظاهر ساختن . بر سر آوردن . (از یادداشت مؤلف ) :
زن بدکنش خواری آرد به روی
به گیتی بجز پارسایی مجوی .

فردوسی .


بدو گفت سرخه که اینها مگوی
چه دانی که گیتی چه آرد به روی .

فردوسی .


مرا چون پدر باش وبا کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی .

فردوسی .


- به روی (در روی ) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن ؛ مقابل ستان افتادن در خوابیدن . دمر خوابیدن . مکباً علی وجه . کبو. اکباب . انسداج . (یادداشت مؤلف ) :
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .

فردوسی .


آن یکی دیگر در روی افتاد می گریست . (کتاب المعارف ).
- به روی افکندن ؛ تکویس . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ).
- به روی رساندن محنت و جز آن ؛ پیش آوردن :
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند ۞
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.

انوری .


- به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن ؛ بر سر او آمدن . او را رخ دادن . برای او پیش آمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی .

ابوشکور.


کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی .

فردوسی .


که از نیکویی با سیاوش چه کرد
چه آمد به رویش ز تیمار و درد.

فردوسی .


- به روی کسی می (نبید) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن . باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن . به شادی کسی آشامیدن :
به روی شهنشاه جام نبید
به یک دم همانگاه اندرکشید.

فردوسی .


می زابلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.

فردوسی .


- بهشتی روی ، بهشت روی ؛ زیباروی :
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی ...

سعدی .


بهشت روی من آن لعبت پری رخسار...

سعدی .


- بهی روی ؛ خوشروی :
طبیب بهی روی با آب و رنگ .

نظامی .


- پاکیزه روی ؛ زیباروی :
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی .

نظامی .


رجوع به ماده ٔ پاکیزه روی شود.
- پوشیده روی ؛ نقاب پوش . رجوع به ماده ٔ پوشیده روی شود.
- تاریک روی ؛ سیه روی . بدخوی :
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود وتارفام و بی صقال .

ناصرخسرو.


و رجوع به ماده ٔ تاریک رو شود.
- تازه روی ؛ خندان روی . بشاش .
- تازه رویی ؛ صفت تازه روی :
چون صبح ز روی تازه رویی
می کرد نشاط مهرجویی .

نظامی .


رجوع به ترکیب و ماده ٔ تازه روی شود.
- ترشروی ؛ ترشرو. تندخو. بدخوی . رجوع به ماده ٔ ترشروی شود.
- ترشرویی ؛ صفت ترشرو. بدخویی . و رجوع به ترشویی شود.
- تیره روی ؛ کنایه از عبوس و ترشروی و بدخو. رجوع به ماده ٔ تیره رو شود.
- خنده روی ؛ خندان روی . که همیشه خنده بر لب دارد. رجوع به ماده ٔ خنده روی شود.
- خوبروی ؛ زیباروی . رجوع به ماده ٔ زیباروی شود.
- خورشیدروی ؛ کنایه از زیباروی . رجوع به ماده ٔ خورشیدروی شود.
- خوشروی ؛ خنده روی . مقابل ترشروی .
- خیره روی ؛ بیحیا. جسور :
برون تاخت خواهنده و خیره روی .

سعدی (بوستان ).


- در به روی خود بستن ؛ گوشه نشینی گزیدن . از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن :
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را.

سعدی .


- در روی درافتادن (افتادن ) ؛ سر بر خاک نهادن . سجده گزاردن . فروتنی و تذلل کردن : شیران را چون چشم بر موسی (ع ) افتاد در روی درافتادند.(قصص الانبیاء ص 99). خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد. (تاریخ طبرستان ).
- دژم روی ؛ زشت روی . بدچهره . ترشروی . تندخوی :
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه .

سعدی (بوستان ).


و رجوع به ترکیب زشت روی شود.
- دشمن روی ؛ دشمن خوی . بدخواه . رجوع به دشمن روی در حرف دال شود.
- دوروی ؛ دورو. منافق . (یادداشت مؤلف ).
- اطاق دورو، که درها دارد در دو جهت مخالف به دو صحن . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ دوروی شود.
- دورویی ؛ نفاق . منافق بودن . صفت دورو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ دورویی شود.
- روی آور کردن ؛ به رخ کشیدن . چیزی را به کسی یادآوری کردن برای متنبه ساختن او. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- روی باز پس کردن ؛ برگشتن . روی برگرداندن :
درین روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.

سعدی .


و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی بازکردن ؛ روی گشادن . نقاب افکندن :
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی بازت احترام کنند.

سعدی .


- || متبسم و خندان شدن . چهره گشادن .
- روی برآستان کسی مالیدن ؛ اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن :
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.

سعدی .


- روی برتافته ؛ روبرگردانده . روگردان شده . اعراض کرده :
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی برتافته از رحمت رحمان رحیم .

ناصرخسرو.


- روی بردن ؛ پس را نگریستن . (ناظم الاطباء).
- روی بردن از چیزی ؛ ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن :
سپیده بردروی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.

نظامی .


- روی بر روی دیوار داشتن ؛ قطع رابطه کردن با مردم . از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن :
یکی خلق و لطف پریوارداشت
دگر روی بر روی دیوار داشت .

سعدی (بوستان ).


- روی برگاشتن ؛ روی برگرداندن . روگردان شدن . بازگشتن :
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند.

فردوسی .


و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی برگرداندن ؛ روی گردان شدن .اعراض نمودن . (یادداشت مؤلف ).
- روی بستگان سپهر ؛ رازهای آسمانی . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه ٔ مهر.

نظامی .


- روی به خاک مالیدن ؛ کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی :
نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور
پیش دونان چند مالی روی چون زر را بخاک .

صائب تبریزی .


- روی به راه اندر آوردن ؛ رفتن . (یادداشت مؤلف ) :
که هرسه براه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی .

فردوسی .


- روی به روی آوردن ؛ مواجه شدن با کسی . روبرو شدن با کسی . دیدار کردن :
روی بر خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی بروی آوردن .

سعدی .


و رجوع به ترکیب روی در روی کسی کردن شود.
- روی به روی اندرآمدن ؛ مواجه شدن . (یادداشت مؤلف ) :
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندرآمد بروی .

فردوسی .


سپه را چو روی اندرآمد بروی
بی آرام شد مردم کینه جوی .

فردوسی .


- روی به روی کسی آوردن ؛ با او مواجه شدن . با او مقابله کردن . بااو جنگ کردن . (یادداشت مؤلف ) :
که باشد که آرد به روی تو روی
اگر کوه و دریا شود کینه جوی .

فردوسی .


- روی به کسی باز کردن ؛ بدو روی آوردن . متوجه او شدن . یار شدن با وی :
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد.

نظامی .


- روی به کسی گرفتن ؛ روی آوردن . اقبال کردن . موافق او شدن . مطابق میل او گشتن : عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از پس وی فرستاده بود و یعقوب به آمدن عمرو شادمان گشت . پس یعقوب آنجا بیمار شد و علتی صعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدوگرفت نقص اندر آمد. (تاریخ سیستان ص 233).
- روی به هم آوردن ؛ با هم روبرو شدن . مقابل یکدیگر آمدن : چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. (گلستان ).
- روی پنهان کردن ؛ مخفی شدن . در اختفا بسر بردن . متواری شدن : فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. (تاریخ بیهقی ).
- روی ترش کردن ؛ ترشرویی کردن . تندخویی نمودن :
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود.

سعدی .


و رجوع به ترکیب ترشرویی شود.
- روی تنک (بدون اضافه ) ؛ روی نازک و محجوب و شرمگین . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
- روی چیزی در چیزی بودن ؛ متوجه بدان بودن :
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض پیشانیست .

اوحدی .


- روی خندان شدن ؛ خندان روی شدن . خنده روی گشتن .شادمان گردیدن :
کشانی پیاده شود همچو من
بدوروی خندان شود انجمن .

فردوسی .


ورجوع به ترکیب خنده روی شود.
- روی خود آوردن ؛ یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است . (از فرهنگ لغات عامیانه ). و اغلب «بروی خود آوردن » بکار می برند.
- روی خود نیاوردن ، بر روی خود نیاوردن ، به روی خود نیاوردن ؛ خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن . چیزی را ندیده و ندانسته نمودن . نمودن که نمی داند با آنکه می داند. (یادداشت مؤلف ). تجاهل نسبت به رفتار بد یا خطای گذشته ٔ خود :
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.

نظامی .


- روی در جایی (چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن . روی آوردن بدان . متوجه آن بودن . اقبال بدو کردن . (یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب . (گلستان ).
- روی در چیزی کشیدن ؛ متوجه آن شدن . روی بدان آوردن :
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم .

سعدی .


- روی در کسی بودن ؛ متوجه وی بودن . اقبال به وی داشتن :
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.

سعدی .


کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست .

سعدی .


چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .

سعدی (بوستان ).


- روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن .(یادداشت مؤلف ).
- روی در هم کشیدن ؛ کنایه از خشمگین شدن . گره بر جبین زدن . ترشرویی کردن :
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش در هم کشد روی را.

سعدی (بوستان ).


ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان ).
- روی دل نمودن ؛ جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن . (ناظم الاطباء).
- روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن . دست یافتن بدان . به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. (سند بادنامه ص 236).
- روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس . گفتن سخن بدو :
سخن را روی در صاحبدلان است
نگویند از حرم الا به محرم .

سعدی .


بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن بر ایشان است پوشیده نماند. (گلستان ).
- روی سیاه گردیدن ؛ کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن :
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه .

سعدی (بوستان ).


- روی شستن از چیزی ؛ کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است :
به آیین عروسی شوی جسته
وزآئین عروسی روی شسته .

نظامی .


- روی فراهم کشیدن ؛ روی پنهان کردن . روی برگرداندن :
شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم .

سعدی .


- روی کسی دیدن ؛ روداری او کردن . از او شرم حضور داشتن . (آنندراج ) :
میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد
من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم .

سلیم (از آنندراج ).


گه استغنا گهی رو دیده ام من
چه ها زان طفل بدخو دیده ام من .

جلال اسیر (از آنندراج ).


آنکه گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشیدرا رو دیده است .

کاتبی (از آنندراج ).


- روی کسی را به خاک مالیدن ؛ رغم انف . بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست :
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک .

صائب تبریزی .


- روی کسی را به خود بازکردن ؛ او را به خویش گستاخ کردن . (یادداشت مؤلف ).
- روی کسی گذاشتن ؛ طرف وی نگه داشتن . مقابل روی کسی گرفتن . (آنندراج ) :
رفت سخن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


- روی کسی گرفتن ؛ تسخیر کردن . (آنندراج ) :
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
برپای او فتاده و جایی گرفته ایم .

ملامفید بلخی (از آنندراج ).


- || قبول التماس کردن و روی او نگه داشتن . گویند: پیش او برانداختم روی مرا نگرفت ؛ یعنی از او درخواست مطلبی کردم قبول نکرد و روی من ندید و تحقیق آن است که تنها لفظ گرفتن به معنی مأخوذ است در این صورت لفظ روی را در آن دخلی نباشد. (آنندراج ).
- || جانبداری و حمایت کردن . (آنندراج ).
- روی گران داشتن ؛ بی اعتنایی کردن . خوشروی نبودن . روی درهم کشیدن :
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .

منوچهری .


- روی گرفتن از کسی ؛ پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 76). روی پوشیدن از وی .
- روی گرفتن بر کسی ؛ ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن : باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست . (تاریخ سیستان ).
- روی گرفته ؛ باحجاب . پوشیده رخسار :
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شدروی گرفته سوی خرگاه .

نظامی .


- روی معبس کردن ؛ رو ترش کردن . ترش رویی نمودن :
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس .

ناصرخسرو.


و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شود.
- روی مفتول کردن ؛ کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است :
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول .

سعدی .


- روی نازک (بدون اضافه ) ؛ روی تنک . محجوب و شرمگین .
- || روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
- روی نکو (به اضافه ) ؛ صورت خوب و زیبا :
چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست
من که پور حسنم دوست ندارم چه کنم .

پور حسن اسفراینی .


- || (به فک اضافه ) کنایه از معشوق زیباروی . (یادداشت مؤلف ) :
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.

رودکی .


- روی هم ریختن ؛ توافق کردن دو یا چند نفر در امری . توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- || رابطه ٔ عاشقانه وجنسی پیدا کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- زردروی ؛ زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم . نومید. خجل :
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی .

سعدی (بوستان ).


ورجوع به ماده ٔ روی زرد شود.
- زردرویی ؛ صفت زردروی . رجوع به ماده ٔ زردروی شود.
- زشتروی ؛ که رخسار زشت دارد :
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی .

نظامی .


فقیهی دختری داشت به غایت زشتروی . (از گلستان ).
رجوع به ماده ٔ زشتروی شود.
- زشت رویی ؛ صفت زشتروی . صورت زشت و نازیبا داشتن :
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی .

سعدی (گلستان ).


و رجوع به ماده ٔ زشت رویی و زشت روی شود.
- سخت رویی کردن ؛ پررویی کردن . مقاومت نشان دادن . از رو نرفتن :
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب برسر نخورد.

سعدی (بوستان ).


- سرخ روی ؛ که رخسار سرخ دارد :
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به و سرخ روی سیب .

سعدی .


- || بانشاط. شادمان :
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل تر از جعد مویت کنم .

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ سرخ روی شود.
- سرخ رویی ؛ صفت سرخ روی . رجوع به سرخ روی شود.
- سرکه اندوده روی ؛ کنایه از ترشروی و بدخو است :
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به ترکیب «سرکه بر روی مالیده » و ترشروی در ذیل همین ماده شود.
- سرکه بر روی مالیده ؛ کنایه از ترشروی و بدخو :
ازآن ۞ خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای .

سعدی (بوستان ).


- سهمگین روی ؛ دارای صورت سهمگین . که روی وحشتناکی دارد :
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.

سعدی (بوستان ).


- سیاه روی ؛ روسیاه . رجوع به ماده ٔ روسیاه و سیاه روی شود.
- سیه روی ؛ سیاه روی . روی سیاه . رجوع به ماده ٔ سیاه روی و روی سیاه شود.
- شاهدروی ؛ زیباروی :
دراین سماع همه ساقیان شاهدروی ...

سعدی .


- صبحروی ؛ که رویی چون صبح تابان دارد :
شب همه شب انتظار صبحرویی می رود.

سعدی .


- عرق کرده روی ؛ خوی برعارض . که رویش عرق کرده باشد :
نشست از خجالت عرق کرده روی .

سعدی (بوستان ).


- فرخنده روی ؛ خوشروی :
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به ماده ٔ فرخنده روی شود.
- کسی را به روی کسی برکشیدن ؛ فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن : از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم برکشند که فاضلترند. (تاریخ بیهقی ).
- گستاخ رویی ؛ جسارت . بیشرمی . رجوع به ماده ٔ گستاخ رویی شود.
- گشاده روی ؛ روی گشاده . غیرمحجوب . که در نقاب نیست . که روی باز و گشاده دارد.
- || به مجاز،خندان . در برابر گرفته روی :
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم .

صائب .


- گلروی ؛ که رخساری زیبا چون گل دارد. رجوع به ماده ٔ گلروی شود.
- ماه را به روی کسی دیدن ؛ به تفأل بار اول هلال ماه نو را دیدن و به روی معشوق نگریستن تا آن ماه به بیننده خوش گذرد. (یادداشت مؤلف ) :
ای من مه نو به روی تو دیده
و اندر تو به ماه نو بخندیده .

سنایی .


ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو بدیدم .

خاقانی .


- ماه روی ؛ کنایه از زیباروی . رجوع به ماده ٔ ماه روی شود.
- مدبرروی ؛ که روی از دیگران برتابد.که روی خوش به دیگران نشان ندهد : مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش . (منتخب قابوسنامه ص 216).
- مه روی ؛ ماه روی .
- نکوروی ؛ نیکوروی . خوشروی . رجوع به ماده ٔ نکوروی و نیکوروی شود.
- نگاریده روی ؛ روی آراسته . چهره زیبا کرده به آرایش :
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر فرعون موی .

؟


- نگارین روی ؛ زیباروی . که رویی چون نگار دارد :
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن .

سعدی .


- نیمه بربسته روی ؛ که نیمی از صورتش را پوشیده باشد:
بگشتی در اطراف و بازار و کوی
به رسم عرب نیمه بربسته روی .

سعدی (بوستان ).


- یاسمین روی ؛ که رویی زیبا چون یاسمین دارد. رجوع به ماده ٔ یاسمین روی شود.
- یکروی ؛ که یک رخ دارد.
- || به مجاز، راستگو و بی غل وغش . رجوع به ماده ٔ یکروی شود.
|| حضور. مقابل غیبت . (یادداشت مؤلف ). برابر. مقابل :
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن .

فردوسی .


بدو گفت موبد چه خواهی بگوی
تو شاه جهان را نبینی به روی .

فردوسی .


چو نیکی فزایی به روی کسان
بود مزدآن سوی تو نارسان .

فردوسی .


مکن نیکمردی به روی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی .

فردوسی .


مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه آنکه از پست عیب گیرند و پیشت میرند. (از گلستان ).
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.

سعدی .


برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.

سعدی (بوستان ).


تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار.

سعدی (بوستان ).


- از (ز) روی راندن ؛ دور کردن از حضور. از پیش راندن :
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی .

فردوسی .


- بر (در) روی کسی خندیدن ؛ به وی ابراز مهر و دوستی کردن :
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن .

سعدی (بوستان ).


ندیدم درین مدت از شوی من
که باری بخندید بر روی من .

سعدی (بوستان ).


- به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن ؛ گفتاری راجع به رازهای پوشیده ٔ کسی را صریح گفتن . به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم . خطا یا زشتی کسی را به او گفتن و غالباً در نفی استعمال کنند: او هزار بدی به من کرد و من یکبار به روی او نیاوردم . (یادداشت مؤلف ) :
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی .

فردوسی .


زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد به روی .

فردوسی .


علیشاه درج در بر او عرض کرد و گفته های او با روی او آورد. (تاریخ طبرستان ). با خدای تعالی نذر کرد که ... انتقام نکشم و با روی نیاورم . (تاریخ طبرستان ).
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من می آید.

سمایی مروزی .


- به روی یا در روی کسی گفتن ؛ آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن . (یادداشت مؤلف ) :
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی .

خاقانی .


چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم .

سعدی (بوستان ).


شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت .

سعدی (بوستان ).


- || رویاروی . در مقابل . مواجهه . در حضور. مواجهه گفتن : مردم را در غیبت همان گوی که در روی توانی گفت . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و درنطق ببستی .

سعدی .


- سخن در روی گفتن ؛ خطاب . مخاطبه . (یادداشت مؤلف ).
|| سطح . رویه . ظاهر. برون .بیرون . بسیط. رو. (یادداشت مؤلف ). بساط. (ناظم الاطباء) : به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکرملک نگاشتندی . (از ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مساحت روی او [ زمین ] از بیرون ... یک ارش مکسر باشد. (از التفهیم ).
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده رود خون .

فردوسی .


به یک روی بر نام شاه اردشیر
به روی دگرنام فرخ زریر.

فردوسی .


چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.

فردوسی .


از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز ند به پشت ابر چه جزع است رنگ رنگ .

خسروانی .


امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک .

منوچهری .


فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ).
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب .

نظامی .


کرد احیاء ربیعی روی صحرا لاله زار
بست اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام .

سلمان ساوجی .


- روی داریه ریختن ؛ امری را بر ملا کردن . اسرار پنهانی یا معایب و نقایص کسی را آشکار کردن و او را در برابر کسان که پیششان رودربایستی دارد رسوا و بی آبرو کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- روی کمان ؛ جای دورتر از آنجایی که کمان دارتیر اندازد. (ناظم الا طباء).
|| بالا. بر. فراز. فوق . زبر. اعلی . علو. سر. قسمت زبرین چیزی . مقابل زیر. مقابل تحت . (یادداشت مؤلف ) :
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ .

فردوسی .


ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.

سعدی .


- بر روی کار آوردن ؛ به ریاست و امارت رساندن . شغلی یا مقامی را بدو تفویض کردن : سیف الدوله محمود را با بیست هزار سوار ترتیب داد به بخارا فرستاد تا طوعاً او کرهاً ملک نوح را به روی کار آرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
- روی پا بند نبودن ؛ پایش روی پایش بند نبودن . رجوع به همین ترکیب در ذیل پا شود.
- || قرار و آرام نداشتن در اثر رسیدن شادی و خوشی فراوان : فلانی روی پایش بند نیست . (یادداشت مؤلف ).
- || آرام نداشتن . تعجیل و شتابزدگی .
- || نارحت و بی آرام بودن در اثر عارض شدن هیجان .
- || در یکجا ساکن و آرام نشدن . توقف نکردن در یکجا. هر لحظه از جایی به جایی رفتن .
- روی چیزی (به صورت اضافه ) ؛ بالای . فوق . (یادداشت مؤلف ). بالای . بر زبر. فوق : «کتاب را روی میز میگذاشت ». (از فرهنگ فارسی دکترمعین ).
- روی دل داشتن ؛ به امتلای معده مبتلا بودن . (ناظم الاطباء).
- روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
- روی کار آمدن ؛ صاحب شغل یا منصبی رسمی شدن . (یادداشت مؤلف ).
- روی هم رفته ؛ مجموعاً. (یادداشت مؤلف ). من حیث المجموع . بر روی هم . جمعاً. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- امثال :
روی پوست خربزه پا نمی گذارند .% (یادداشت مؤلف ).
|| ظاهر. صورت . اوضاع و احوال . (از یادداشت مؤلف ). نمایش . (ناظم الاطباء).
- به روی کار ؛ مقدمه . (ناظم الاطباء). ابتدای کار. به ظاهر امر : من به روی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). چنانکه به روی کاردیدم این گروهی مردم ... هریکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی ).
- || پیش و نزدیک . (ناظم الاطباء).
- || صورت کار.
- روی کاری ؛ راستی . خلاف دغل . خلاف ناراستی و نیرنگ . تسلیم :
چو در حرب پشت کمانت به خم شد
عدو راچه رویست جز روی کاری .

رضی الدین نیشابوری .


- روی کار ؛ حقیقت کار. جریان کار. روال کار :
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همه مر مرا روی کار.

دقیقی .


- || طرف خوب قماش که در پوشیدن و استعمال کردن بالا باشد. رخ کار. مقابل پشت کار، و با لفظ بافتن مستعمل . (از آنندراج ) :
دمی بافد ز یوسف روی کاری
که درپوشدزلیخا دیده زاری .

زلالی خوانساری (از آنندراج ).


|| طرف بیرون چیزی . مقابل پشت . مقابل ظهر. (یادداشت مؤلف ) :
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم .

ناصرخسرو.


- پشت و روی کردن ؛ قسمت آستر را به رویه تغییر دادن .
- روی پای ؛ پشت پای و طرف بالای پای . (ناظم الاطباء).
- روی دست ؛ پشت دست . (ناظم الاطباء).
- || نام فنی از کشتی . (ناظم الاطباء).
- روی دست خوردن ، رودست خوردن ؛ ناگهان و بی اطلاع قبلی مغلوب عملی یا فکری شدن چنانکه کشتی گیر بسبب فنی مغلوب حریف شود. فریب خوردن . خام شدن . (یادداشت مؤلف ).
- روی دل گشادن ؛ باز کردن و گشودن سینه . (ناظم الاطباء).
|| مقابل زیر: روی میز. روی فرش . (یادداشت مؤلف ). || ابره . مقابل آستر. آنچه بر روی چیز دیگر کشند. رویه . مقابل ظهاره : از وی [ خوارزم ] روی مخده و قزاکند و... خیزد. (حدودالعالم ). از حدود وی [وخان ] روی نمدزین و تیر وخی خیزد. (حدود العالم ).
آنکه ظاهر کدورتی دارد
بتر از روی باشد آسترش .

سعدی .


مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی .

یغمای جندقی .


آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آسترکجاست .

نظام قاری .


|| رویه . آنچه برسطح چیزی پدیدار گردد، چون پوسته ٔ چربی که بر سطح شیر پدید آید یا ریمی که بر سطح جراحت پدیدار شود.
- روی برآوردن زخم و داغ ؛ به شدن زخم و داغ . (آنندراج ). بهبود یافتن آن :
داغ دل روی برآورد و مرا رسوا کرد
یارب این آینه در رنگ چرا شد غماز.

قدسی (از آنندراج ).


|| سطح . درسها و کتابهای کلاسیک . مقابل خارج . (یادداشت مؤلف ).
- از روی خواندن ؛ در برابر از بر خواندن یا از خارج خواندن .
|| صفحه : یک روی کاغذ؛ یک صفحه ٔ آن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) :
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر.

فرخی .


|| طرف . جانب . سوی . جهت . سمت : از روی مغرب ؛ از جهت ، از جانب ، از سوی مغرب . (یادداشت مؤلف ) :
که کشتی و زورق هم اندرشتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .

فردوسی .


وزآن روی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته برکران .

فردوسی .


از آن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن .

فردوسی .


سپه را همه بیشتر خسته دید
وزآن روی پرخاش پیوسته دید.

فردوسی .


وزآن روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه .

فردوسی .


حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد. (تاریخ بیهقی ).
مجو از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای دیگر ببند.

اسدی .


وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه .

اسدی .


وزآن روی کابل شد از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای .

اسدی .


عنایت دوم [ایزد تعالی ] آن است که این جای را که از آب برهنه کرد بیشتر از وی از روی شمال کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دو روی ؛ دو جانب : دو روی سپاه یا لشکر؛ دو لشکر مخاصم ، دولشکر محارب . دولشکر رویاروی درآمده : هردولشکر فراز یکدیگر شدند... و از هر دو روی خلقی کشته شدند. (تاریخ بلعمی ). هرکه مخالف اسلام بود و آنگاه شهادت آورد و شمشیر زند در روی مشرکان پس اگر کشته شود او بهشتی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن .

فردوسی .


برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی .

فردوسی .


چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی .

فردوسی .


خلقی از دو روی کشته شدند و ما... چنین جنگی ندیده بودیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان دو لشکر به هم کینه جوی .

اسدی .


|| هریک از بخش های پنجگانه ٔ سپاه . (از یادداشت مؤلف ) :
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
چو یک روی لشکر همه برشکست
سوی قلب بهرام شد همچو مست .

فردوسی .


|| لب . دم . دمه . (یادداشت مؤلف ). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء) :
نبیند ز من دشمن بدگمان
به جز روی شمشیر و پشت کمان .

فردوسی .


روزی که تو به جنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان .

فرخی .


|| صف و ردیف : دو روی ؛ صاحب دو صف . به دو صف . (از یادداشت مؤلف ). || ریا. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). ریا. نفاق . دورنگی . (ناظم الاطباء). ساختگی . (برهان ). نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). با ریا به صورت اتباع آید به معنی ریا. (یادداشت مؤلف ). با ریا عطف تفسیری است .
- روی و ریا ؛ تظاهر و خودنمایی . ریاکاری . ظاهرسازی :
بخشش او طبیعی و گهر است
بخشش دیگران به روی و ریاست .

فرخی .


به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا نه تو مرد روی و ریایی .

فرخی .


گفتند پدریان به روی و ریای خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد.

مسعودسعد.


چو این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست .

ناصرخسرو.


پس نام آن کرم کنی ،ای خواجه برمنه
نام کرم به داده ٔ روی و ریای خویش .

خاقانی .


به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت .

سعدی (بوستان ).


روی تو مگر آینه ٔ لطف الهی است
حقا که چنین است و درین روی و ریا نیست .

حافظ.


باده نوشی که درو روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست .

حافظ.


عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم .

حافظ.


و چون روزه بدارید مباشید چواصحاب روی و ریا. (دیاتسارون ص 30).
- با روی و ریا ؛ دورو. ریاکار. اهل ریا و تظاهر :
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.

ناصرخسرو.


|| شرم و حیا و این در کلام تازه گویان بسیار دیده شد. (آنندراج ) :
انده چرا برم چو تجلی ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا.

مسعودسعد.


- از روی بردن ؛ خجول و محجوب کردن . (یادداشت مؤلف ). به بیشرمی و وقاحت کسی را از نیتی یا گفتاری یا مطالبه ای منصرف ساختن .
- از روی نرفتن ؛ محجوب و شرمسار نشدن . (یادداشت مؤلف ). از پای ننشستن . از جای نرفتن با وجود ابرام و بیشرمی و پررویی کسی .
- بیروی ؛ بیشرم و بیحیا :
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.

ناصرخسرو.


- بیرویی ؛ بیشرمی :
بیرویی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیرویی .

ناصرخسرو.


و رجوع به ترکیب بیروی در ذیل همین ماده شود.
- || (اصطلاح عامیانه )پررویی . وقاحت . بیشرمی . بیحیایی . (یادداشت مؤلف ).
- پررو ؛ بیشرم و وقیح .
- روی داشتن ؛ وقیح و پررو و بیشرم و حیا بودن : من روی این کارها را ندارم . (از یادداشت مؤلف ). چه رویی دارد.
- روی نداشتن ؛ بیحیا بودن . (آنندراج ) :
گوید سخن مهر به هربی ره ورویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست .

وحشی (از آنندراج ).


۞
- || چاره نداشتن . صلاحیت نداشتن : جز جنگ و مقاومت روی ندارد. (کلیله و دمنه ).
- روی نگاه داشتن ؛ شرم نگاه داشتن . (از آنندراج ) :
رفت سمن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


|| اساس . بنا. شالوده . (یادداشت مؤلف ). || زبده و نخبه و برگزیده و ممتاز و امیر و سرکرده . (از یادداشت مؤلف ) :
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر.

فرخی .


روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضدالدوله ٔ سالار سپاه .

فرخی .


ای آبروی ملوک عالم
ای روی دین و پشت اسلام .

فرخی .


به شرف تاج ملوکی به سخن فخر ملک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه .

فرخی .


ازآنکه روی سپه باشد او به هر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال .

زینبی .


شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی .

سید حسن غزنوی .


کاین شاهسوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.

نظامی .


آری چه کنم چگونه باشم
بی روی تو چون تو روی کاری .

سعدالدین حمویه .


- روی خاندان ؛ اشرف خیل خانه . (شرفنامه ٔ منیری ). بهترین و اشرف دودمان . (ناظم الاطباء).
- روی نسل آدم ؛ کنایه از اشرف خلایق و پیغمبران باشد. (آنندراج ) (از انجمن آرا) (برهان ) (ناظم الاطباء). پیغمبران .(از ناظم الاطباء).
|| قرار و آرام . (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از برهان ) (از ناظم الاطباء).
|| سبب و جهت را نیز گویند. چنانکه : از این روی و از آن روی یعنی ؛ بدین سبب و بدان سبب و زیرا و ایرا مخفف از این روست . (از آنندراج ). سبب و باعث . (از برهان ) (ازغیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ). علت . قِبَل . باب . بابت . دلیل : ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا. (حدود العالم ).
کفن فروشی ای جوهری و مرثیه گوی
به مرده ای یک ، سود است مر ترا به دو روی .

سوزنی .


هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.

انوری .


از روی عزیزی است بسته باز
وز خواری باشد گشاده خاو.

مسعودسعد.


ای که روی تو به صد روی ز گل تازه تر است
از حیایت به عرق روی گل تازه تر است .

سلمان ساوجی (ازشرفنامه ).


نیست پیدا دهنت بر رخ و بر دولت شاه
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد.

سلمان ساوجی .


که روی آن بر مصلحتی بود و بنای این بر خبثی . (گلستان ).
- ازاین روی ، یا زین روی ، یا ازآن روی ، یا زآن روی ؛ لذلک . لهذا. بدین سبب . بناءً علی ذلک . بناءً علیه . بناءً علی هذا. بهرِ. برای ِ. از بهرِ. از قبل ِ. از جهت ِ. ازیرا. چه . بدان جهت . از برای ِ. از این جهت . (یادداشت مؤلف ) :
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زآن روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی .

فرخی .


تا بنا کند از آن روی که علوی گهرند.

منوچهری .


اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است .

(ویس و رامین ).


هر دوجهان و نعمتش از بهر مردم است
زین روی جان و تنت دوگون و دوتا شده ست .

ناصرخسرو.


مانا جناب بستی با منعمان دهر ۞
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.

مسعودسعد.


ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم .

خاقانی .


- از چه روی ؛ از چه جهت . (از مؤید اللغات ). از چه بابت . از چه جهت . بچه سبب . (از ناظم الاطباء) :
مردم اگر جان و تنست از چه روی
فتنه تو بر جان نیی و بر تنی .

ناصرخسرو.


تفاوت در احوال ما از چه روی
هنرور چرا سال و مه در شقاست .

ناصرخسرو.


- به چه روی ؛ چرا. به چه علت :
بندیش که مردم همه بنده به چه رویست
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر.

ناصرخسرو.


نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی .

سعدی .


- به هر روی ؛ خلاصه . فی الجمله . مخلص . الحاصل . به هر صورت . (یادداشت مؤلف ) :
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی که را ز مه چاره نیست .

اسدی .


مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست .

اسدی .


- به هیچ روی ، یا از هیچ روی ؛ بهیچوجه . بهیچ طریق . مطلقا :
من او را نیازردم از هیچ روی
ز دشمن بود این زمان کینه جوی .

فردوسی .


به هیچ رویی با روی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه گل نیاید کم .

فرخی .


منت ننهد ز هیچ رویی بر کس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون .

فرخی .


به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی .

منجیک .


سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیارد کسی لحام .

ناصرخسرو.


برو کز هیچ رویی درنگنجی
اگر مویی که مویی درنگنجی .

نظامی .


به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت .

سعدی .


مرا اگر همه آفاق مهربانانند
به هیچ روی نمی باشد از تو خرسندی .

سعدی .


مگر در آینه بینی وگرنه در آفاق
به هیچ روی نپندارمت که مانندی .

سعدی .


|| طرز. (فرهنگ لغات ولف ). نوع . (شرفنامه ٔ منیری ). سبیل . لحاظ. طریقه .وجه . حال . صورت . قسم . طور. شکل . (از یادداشت مؤلف ). راه . سبیل . طریق . منوال . (از ناظم الاطباء) : اما نکاح کردن بر رویهاست . (ترجمه ٔ تفسیرطبری ).
که آزرده شد پاک یزدان ازاوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی .

فردوسی .


سپاهی نباید که با پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر.

فردوسی .


و گر بر چنین روی تان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن ز جای .

فردوسی .


معلوم نیست که ... امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت . (تاریخ بیهقی ). حرام است بر من آنکه برگردد همه ٔ آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیله هایا رویی از رویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
و لیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین روی هاست .

ناصرخسرو.


دریغ است از این روی برتافتن
کزین روی دولت توان یافتن .

سعدی (بوستان ).


- روی بقا ؛ راه پایندگی و استوار و محکم و برقرار. (از ناظم الاطباء).
- || صحت و عافیت و تندرستی . (از ناظم الاطباء).
- روی تردد ؛ راه تردد. (از شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء).
- روی راست داشتن ؛ طریقه و راه راست داشتن :
هرکه را روی راست بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است .

خاقانی .


- از روی ِ، یا ز روی ِ ؛ برحسب . این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است : شرعاً؛ از روی شرع . عرفاً؛ از روی عرف .مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزاح ؛ ازسر شوخی و بر سبیل مزاح . (یادداشت مؤلف ) :
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد.

منوچهری .


خوری و بپوشی ز روی خرد
ازآن به که بینی که دشمن برد.

اسدی .


به حکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم .

ناصرخسرو.


نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.

ناصرخسرو.


مه که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی .

قطران .


آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.

سوزنی .


روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی .

خاقانی .


گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس .

نظامی .


بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.

سعدی (گلستان ).


- به روی دیگر نهادن ؛ واژگونه کردن . برعکس نمودن . بصورتی دیگرتلقی کردن و تعبیر نمودن . طور دیگر تفسیر کردن : من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 490).
|| وجه و قصد و غرض و نظر. (یادداشت مؤلف ). مقصد. (فرهنگ لغات ولف ). توجه و میل . (آنندراج ) :
چنین گفت رستم که این است رای
جز این روی پیمان نیاید بجای .

فردوسی .


هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زورآزما افکندن از فرهنگ نیست .

سعدی .


- روی به کار داشتن ؛ آهنگ و قصد کاری داشتن : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی ...و روی به کاری بزرگ داشتیمی . (تاریخ بیهقی ).
- روی ریا ؛ قصد ریا. طریق و شیوه ٔ ریا :
با خداوند زبانت به خلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست .

ناصرخسرو.


هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنیم . ۞

حافظ.


|| چاره . علاج . صواب . خوب . پسندیده . ممکن . میسّر. مقدور. مقتضی . راه .(یادداشت مؤلف ). صلاح . مصلحت . شایسته . مناسب : رهگذر ما بر بنی تمیم است ... پس ما را جز جنگ کردن روی نیست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوبکر از ما بیازرده است و خالد را سوی ما فرستاده و ما را از امروزجز مدارا روی نیست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی .

دقیقی .


بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی .

فردوسی .


ازین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست .

فردوسی .


ببایدت رفتن چنین است روی
که هرچ او کند پادشاه است اوی .

فردوسی .


کنون کار ما را جز این نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی .

فردوسی .


به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار مارا جز این نیست روی .

فردوسی .


صورت پیران را زشت می کنند و جز خاموشی روی نیست . (تاریخ بیهقی ).امیر گفت یا اباسعید چه گویی و روی این حال چیست . (تاریخ بیهقی ). چون خداوند ضجر شد... جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 498). بسیار فریاد کردم که بر طبرستان و گرگان آمدن روی نیست . (تاریخ بیهقی ).البته روی نیست در این باب دیگر سخن گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29).
کجا نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی .

اسدی .


برآسای یک هفته تا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکار.

اسدی .


نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی رنج و جفا برکنم .

ناصرخسرو.


وان مرغ را بجز غم چون دانه ٔ دگر نیست
برخیز و پای او گیر گر هست روی گر نیست .

ناصرخسرو.


با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه رویست جز مدارا.

ناصرخسرو.


ز پس نهادم گامی از آنکه روی نبود
سپوختند به دوزخ فرو نگونسارم .

سوزنی .


چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست .

نظامی .


تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست .

نظامی .


ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر باشد روی .

مولوی .


در ساخته ام با غم تو روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.

اثیرالدین اخسیکتی .


جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکةالمذبوح چاره ندانست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست .

عطار.


شنیدم که راهم درین کوی نیست
ولی هیچ راهی دگر روی نیست .

سعدی .


به نوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.

سعدی (بوستان ).


بتنها ندانست روی و رهی
بیفتاد ناکام شب در دهی .

سعدی (بوستان ).


|| امکان . (یادداشت مؤلف ) (فرهنگ لغات ولف ). طاقت . (غیاث اللغات ) (شرفنامه ٔ منیری ). وسیله . راه . (یادداشت مؤلف ) :
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.

فردوسی .


زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
به هیچ روی از این آب نیست روی گذر.

فرخی .


نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار.

فرخی .


ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .

عنصری .


آنرا ناپسند می نمودیم اما روی گفتار نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبری است و روی پرسیدن نبود. (از تاریخ بیهقی ). در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست . (تاریخ بیهقی ).
برمرکب زمانه نشسته ستی
زوهیچ روی نه که فرود آیی .

ناصرخسرو.


در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ روی مقام و نه هیچ جای مقر.

مسعودسعد.


اگر نیستی روی پیوند او
همی دیدمی چهر دلنبد او.

شمسی (یوسف و زلیخا).


ببایدت رفتن به نزد پدر
ز فرمان او نیست روی گذر.

شمسی (یوسف و زلیخا).


بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفتگوست .

حافظ.


نه روی گریز و نه طاقت ستیز. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
- روی تعارف ؛ قوه ٔ کشف اشیاء پنهانی . (ناظم الاطباء).
- روی چیزی را ندیدن ؛ بدان نرسیدن . از وصول بدان محروم ماندن : امیر یکی را... چنانش بخوابانید که دیگر روی برخاستن ندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
- روی نبودن ؛ ممکن نبودن . مقدور نبودن . مصلحت نبودن . امکان نداشتن . جانداشتن . اقتضا نداشتن :
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی .

فرخی .


خروشید کای مردجنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .

اسدی .


دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست . (چهار مقاله ).
- || چاره نبودن . علاج نبودن . (یادداشت مؤلف ).
- روی و راه نبودن یا نداشتن ؛ چاره و علاج نبودن یا نداشتن .
|| امید. (آنندراج ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء)(فرهنگ جهانگیری ) (یادداشت مؤلف ). احتمال (یادداشت مؤلف ) :
عدوی ملک و ضد دولتت باد
به دردی کش نباشد روی درمان .

عنصری .


مدت سه سال مهره در حصار بماند چون روی هیچ پیروزی نبود سربی فرمود کندن . (از مجمل التواریخ و القصص ).
چو می خواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان .

نظامی .


|| تفحص و تجسس نمودن و پیدا کردن . (از برهان ). تفحص و تفتیش از استفسار و یا تحریک و ترغیب بر آن . (از ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۹ ثانیه
روی . (اِ) ۞ فلزی از مس به قلع آمیخته که به تازی صفر و شبه خوانند چه در رنگ شبیه به طلا است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فلزی است ...
روی . (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف روییده و روینده . (یادداشت مؤلف ).روییده . (از آنندراج ). و اغلب به صورت ترکیب آید.- خودروی ؛ خودرو. که ...
روی . (اِمص ) رو. روب . اسم مصدر از رُفتن ، در رفت و روی . (از یادداشت مؤلف ).
روی . [ رُ وی ی ] (ع اِ) دیدار. || دیدار خوب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
روی . [ رَ وی ی / رَ ] (ع اِ) حرف قافیه ٔ شعر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام اصلی قافیه که مدار قافیه بر آن است وآن در اصل به ت...
روی . [ رِ وا ] (ع مص ) رَی ّ. ری ّ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به رَی ّ و ری ّ شود.
روی . [ رِ وا ](ع ص ) آب بسیار و سیراب کننده . (از اقرب الموارد).
روی عنصری است شیمیایی با علامت اختصاری Zn و عدد اتمی ۳۰ . روی فلزی است به رنگ سفید متمایل به آبی که بر اثر رطوبت هوا تیره رنگ می‌شود و در حین احتراق...
رؤی . [ رُءْی ْ ] (ع اِ) نیک تاریکی . (ناظم الاطباء).
رؤی . [ رُ ئی ی ] (ع ص ، اِ) نیک منظر. || دیدار نیک . (از ناظم الاطباء).
« قبلی صفحه ۱ از ۱۸ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.