رویین تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) آنچه از روی یا برنج ساخته شده باشد
: از من چه عجب که هاون رویین تن
از یار جفادیده به آواز آید.
سعدی .
|| که اندامی چون روی دارد. استوار. که از استواری حربه بدان کار نکند. آنکه بدنی نیرومند و محکم دارد و ضربت اسلحه بر بدنش کارگر نباشد. (فرهنگ فارسی معین )
: اگر نیزه بر کوه رویین زنم [ رستم فرخزاد ]
گذاره کند زانکه رویین تنم .
فردوسی .
دلاور بدو گفت من بیژنم
بجنگ اندرون دیو رویین تنم .
فردوسی .
سه تن را گزیداندرون انجمن
بزرگان رویین تن و رای زن .
فردوسی .
زن ار سیم تن نی که رویین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است .
نظامی .
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان رویین تنم .
نظامی .
قصد کمین کرده کمند افکنی
سیم زره ساخته رویین تنی .
نظامی .
|| (اِخ ) صفتی بوده است اسفندیار پسر کی گشتاسب را و بدین مناسبت گاهی در مقام موصوف خود یعنی اسفندیار نیز بکار رود. (از یادداشت مؤلف ). لقب اسفندیار. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). لقب اسفندیار است گویند که به دعای یکی از صاحب کمالان عصر خود بر جلد بدن او تیغ و تیر کار نمی کرد. (غیاث اللغات ). لقب اسفندیار پسر گشتاسب است و معنی این لقب آن است که گویی تن او از روی بوده است و بر آن تیر وشمشیر کار نمی نموده و گویند به تدبیر و تعویذ زردشت این معنی تن او را حاصل شده بود و بالاخره به تیر رستم کشته شد و او را رویین نیز گفته اند. (آنندراج ) (از انجمن آرا)
: چرا رزم جستی ز اسفندیار
که او هست رویین تن و نامدار.
فردوسی .
بدو گفت بهمن که من بهمنم
ز پشت جهاندار رویین تنم .
فردوسی .
بدوگفت رویین تن اسفندیار
که ای پرفتن پیر ناسازگار.
فردوسی .
رویین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم .
خاقانی .
چو رویین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح رویین دژ آسان نماید.
خاقانی .
جمشید کیان که دین جز او را
رویین تن هفتخوان ندیده ست .
خاقانی .
رجوع به اسفندیار شود.
|| (اِ مرکب ) معده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (از برهان ). || (ص مرکب ) معزول . (ناظم الاطباء). کنایه از معزول است . (برهان ).