رهرو. [ رَ رَ
/ رُو ] (نف مرکب ) راه رونده .سالک و مسافر. (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص
331) (آنندراج ). راهرو. (یادداشت مؤلف )
: ازین بسان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهرویم و بیداریم .
ناصرخسرو.
اخترش رهبر است و رهرو ملک
رأی با رأی رهبر اندازد.
خاقانی .
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنه ام مشرب احسان به خراسان یابم .
خاقانی .
به زاد و راحله ماندن طریق رهرو نیست
همیشه سختی ره بر خر گرانبار است .
ظهیر فاریابی .
سگالش گریهای خاطرپسند
که از رهروان باز دارد گزند.
نظامی .
رجوع به راهرو شود.
-
رهروان آخرت ؛ طالبان آخرت که به دنیای دون بی اعتنا باشند. (ناظم الاطباء).
-
رهروان ازل ؛ طالبان حق و سالکان دین . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). طالبان حق و سالکان راه . (انجمن آرا).
-
رهروان سحر ؛ کنایه از سالکان شب زنده دار. (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ) (از ناظم الاطباء).
-
رهروان طریقت ؛ اهل سلوک . (ناظم الاطباء).
- || عناصر چهارگانه . (ناظم الاطباء).
-
رهروان فلکی ؛ کنایه از ستارگان سیار است .
-
رهروان گردون ؛ هفت سیاره . (از ناظم الاطباء). کنایه از سبعه ٔ سیاره است . (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
|| پس رو. || مرید. || مبدع و اهل بدعت . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) راهرو. گذرگاه . معبر. دهلیزگونه ای که میان دو اطاق یا دو سرای کنند آمد و شد را. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به راهرو در همه ٔ معانی شود.