رهنمون کردن . [ رَ ن ُ
/ ن ِ
/ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راهنمایی کردن . هدایت . (یادداشت مؤلف )
: برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی .
فرخی .
آن کاو ترا به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی درآمدی .
حافظ.
رجوع به راهنمایی و رهنمون شدن شود.
|| رهنمون و راهنما قرار دادن . به راهنمایی و هدایت گرفتن
: بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون .
نظامی .