ریحان . [ رَ ] (ع اِ) شاهسپرم که سپرغم نیز گویند. (ناظم الاطباء). ریحان الملک هم گویند و در فارسی شاه سفرغم خوانند. (از اختیارات بدیعی ). سپرغم . (شرفنامه ٔ منیری ) (دهار) (از مجمل اللغة) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ). شاه سپرغم که آن را به هندی نازبو گویند و بوی آن دافع وبا و مانع دردسر محرورین است . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ). ریحان نعنع. حماحم . حبق نبطی اسفرم . شاه اسفرغم . اسپرم . سپرغم . اسپرغم . سپرم . حبق صعتری . حبق ریحانی . (یادداشت مؤلف ). گیاهی است
۞ علفی از تیره ٔ نعناعیان که یکساله و معطر است و دارای ساقه ٔ منشعب از قاعده می باشد.ارتفاعش
25 تا
30 سانتی متر است . برگهایش متقابل ، سبز شفاف بیضوی و کمی دندانه دار و گلهایش معطر و به رنگهای سفید و گلی و گاهی بنفش و مجتمع بطور فراهم در کنار برگهای انتهایی ساقه قرار دارند. صعتر هندی . حبق ریحانی . نازبویه . (فرهنگ فارسی معین )
: در چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان .
فرخی .
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان .
ناصرخسرو.
وگر دشوارمی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانی .
ناصرخسرو.
تن تو چون بیافت صورت دین
هم جنان یافتی و هم ریحان .
ناصرخسرو.
روز عیش و طرب و بستان است
روز بازار گل و ریحان است
انوری .
شاه اسفرم به چند نوع است عرب هرچه کوچکتر بود آن را ریحان و آنچه بزرگتر بود آن را ضیمران خواند. (نزهة القلوب ).
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس بردهمت
گرچه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند.
خاقانی .
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان به باغ صبای اندر آمده .
خاقانی .
ای جان همه عالم ریحان همه عالم
سلطان همه عالم مولای تو اولیتر.
خاقانی .
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فیح ریحان پر کنی .
مولوی .
امید وصل تو جانم به رقص می آورد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان .
سعدی .
من چه ام در باغ ریحان خشک برگی گو بریز
یا کی ام در ملک سلطان پاسبانی گو مباش .
سعدی .
دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده . (گلستان ).
-
ریحان الجمال ؛ سلیخه است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از اختیارات بدیعی ).
-
ریحان الحماحم ؛ حبق نبطی . (یادداشت مؤلف ).
-
ریحان الحمام ؛
۞ حبق نبطی . حبق ریحانی . ریحان . (یادداشت مؤلف ).
-
ریحان الشیطان ؛ شابانج است . (ازتحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ریحان الشیوخ ؛ نام گلی . (ناظم الاطباء). مروخوش .خرنباش . مرورشک . حبق الشیوخ . مرو. تب بر. (یادداشت مؤلف ). مرو است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به مرو و مترادفات کلمه شود.
-
ریحان القبور ؛ آس بری است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مرواسفرم . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). مرسین . (یادداشت مؤلف ). رجوع به آس شود.
-
ریحان الکافور ؛ سوسن . کافور یهودی .(تذکره ٔ مفردات ابن بیطار). نباتی است در گل و ساق و شاخ شبیه شب بو و برگش مانند برگ انار ریزه ٔ تر و گلش کبود مایل به سفیدی و از جمع اجزای آن بوی کافور آید. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
-
ریحان الملک ؛ شاهسپرم . شاه اسفرم . شاهسفرم . شاسپرم . شاه اسپرغم . ترجمه ٔ شاه اسپرم یعنی ضیمران است و اسپرم به معنی مطلق ریحان است . (یادداشت مؤلف ). شاهسفرم است و از مطلق ریحان مراد آن است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ریحان بدوی ؛ خزامی . (یادداشت مؤلف ).
-
ریحان تاتاری ؛ لاله ٔ خطایی . (یادداشت مؤلف ).
- || خوبروی و خوش منظر. (ناظم الاطباء). به معنی خوش منظر است و آن را به ترکی قلعه گویند. (برهان ).
-
ریحان جبلی ؛
۞ دانه های این گیاه را تخم شربتی و بادروج ابیض نامند. (یادداشت مؤلف ).
-
ریحان رخ ؛گلرخ . که روی زیبا و شاداب چون گل و ریحان دارد
: ریحان رخی از جهان گزیدم
الا به رخش جهان ندیدم .
نظامی .
-
ریحان داود ؛ آذان الفار و مرزنجوش . (ناظم الاطباء). ریحان دورو نیز گویند و آن اذن الفار است . (اختیارات بدیعی ). رستنیی باشد که آن را مرزنگوش خوانند و به عربی آذان الفار گویند. (برهان ). اذن الفار است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به اذن الفار شود.
-
ریحان دشتی ؛ ضومران ، ضیمران .(یادداشت مؤلف ).
-
ریحان زرد ؛ کنایه از شعاع آفتاب است . (از ناظم الاطباء)(برهان ).
-
ریحان سبز ؛ ضیمران و آن نوعی از شاه اسفرم است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). شاه اسپرم که گلهای سپید و برگهای معطری دارد
۞ . (از گیاه شناسی گل گلاب ص
249).
-
ریحان سرشت ؛ خوشبو. برسرشت ریحان
: بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت .
نظامی .
-
ریحان سلیمان ؛ ریحان سلیمانی . جم اسفرم . جمسپرم . چمسفرم . (یادداشت مؤلف ). حشیشه ای است مانند شبت تر و به اصفهان روید. (مفاتیح ).گیاهی از جنس عشقه و بر درخت می پیچد و همیشه سبز است و شبیه به برگ لبلاب و دانه اش مثل فلفل و سیاه و گلش سفید در اصفهان و دارالمرز بر درختها روید و در دیلم و تنکابن «ولکام » نامند و در اصفهان گل عقرب خوانند و جهت گزیدن عقرب و زنبور، ضماد آن را به کار برند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
ریحان فروش ؛ گلفروش . که به فروش ریحان بپردازد:
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می .
نظامی .
-
ریحان کوهی ؛ شاهسپرم سپید. (ناظم الاطباء). بادروک . حوک . (یادداشت مؤلف ). بادروج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادروج مشهور است . (از گیاه شناسی گل گلاب ص
249). رجوع به مترادفات کلمه شود.
-
ریحان ملکی ؛ ریحان الملک . شاه اسپرغم . (یادداشت مؤلف ). شاه اسفرم . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به ترکیب ریحان الملک در ذیل همین ماده شود.
-
ریحان نعنع، ریحان النعنع ؛ به لغت مصری ترنجان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ترنجان شود.
-
ریحان نفس ؛ که دمی خوش بوی دارد. که نفسی چون ریحان معطر دارد
: جادومنشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن .
نظامی .
-
ریحان هندی ؛ سنبل العصافیر. (یادداشت مؤلف ).
- ریحان یمانی ؛ قطف است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به قطف شود. و برای ریحان و ترکیبات آن رجوع به مترادفات هریک شود. || هر گیاه خوشبوی . (از مجمل اللغة) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برگ کشت و سبزه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). عرفاً هر گیاه خوشبوی را گویند و نزد فقها هر گیاهی که ساقه ٔ آن مانند برگش معطر باشد مانند آس . و گویند ریحان گیاهی است که آن را درخت نتوان خواند زیرا آن را تنه ٔ مانند درخت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون )
: جای تو در دل شکسته ٔ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم .
خاقانی .
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان .
خاقانی .
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم .
خاقانی .
|| اطراف و شاخ گیاه خوش بوی و برگ آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رزق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). روزی . (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ). || فرزند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || رحمت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
روح و ریحان ؛ استراحت و رزق . (یادداشت مؤلف )
: روح او را به روح و ریحان و ترحم و رضوان از حضرت رحمان می طلبند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص
144). || راحت : سبحان اﷲ و ریحانه (منصوبان علی المصدر)؛ ای تنزیهاً له واسترزاقاً منه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راحت . (آنندراج ). || هر گل سوای گل سرخ . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شراب . (ناظم الاطباء). مجازاً به معنی شراب . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). نوعی از خمر است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || یکی از خطوط ششگانه ٔ ابن مقله . (ناظم الاطباء). نوعی از انواع خطوط. (شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).