ریش
نویسه گردانی:
RYŠ
ریش . [ رَ ] (ع مص ) پر نهادن تیر را. (منتهی الارب ) (از المصادر زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || گرد آوردن مال و متاع و اسباب خانه را. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || طعام و آب خورانیدن دوست خود را. کسوت دادن و نیکو کردن حال او را و نفع دادن : راش الصدیق . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). خوراک و آب خورانیدن و جامه پوشانیدن دوست خود را. (از اقرب الموارد). || نیک کردن حال کسی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد) || دادن کسی را مال . (منتهی الارب ). || سود رساندن و کمک کردن و بی نیاز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۸۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
ریش کن . [ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نامراد و محروم . (ناظم الاطباء) : از هر کنار مشرق عرض تجلی ...
هم ریش . [ هََ ] (ص مرکب ) باجناغ . هم دامن . (یادداشت مؤلف ). || هم سن و هم سال . (یادداشت مؤلف ).
بی ریش . (ص مرکب ) (از: بی + ریش ) آنکه ریش بر زنخ ندارد. (یادداشت مؤلف ). کوسه : کوسه ٔ بی ریش دلی تنگ داشت . (یادداشت مؤلف ). || ساده ...
خط ریش . [ خ َطْ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عِذار. (منتهی الارب ) (یادداشت بخط مؤلف ).
ریش بز. [ ش ِ / ش ْ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لحیةالتیس . موی چانه ٔ بز. || گیاهی که آن را شنگ و به تازی لحیةالتیس گویند ۞ . (ناظم ا...
ریش بزی . [ ب ُ ](ص نسبی ) آنکه ریش تنک و نوک تیز دارد مثل ریش بز.
ریش پهن . [ پ َ ] (ص مرکب ) که ریش پهن و بزرگی دارد.ریش تپه . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ریش تپه شود.
ریش پیش . (اِخ ) دهی از دهستان بم پشت شهرستان سراوان . دارای 150 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و خرما است . ساکنان از طا...
ریش تاب . (ص مرکب ) ریش مجعد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 17).
ریش تپه . [ ت َپ ْ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) ریش محرابی . مورچپه . لحیانی . تپه ریش . پرریش . بلمه . ریشو. درازریش . بزرگ ریش . آنکه ریش بزرگ و انبوه ...