ریش
نویسه گردانی:
RYŠ
ریش . [ رَ ] (ع مص ) پر نهادن تیر را. (منتهی الارب ) (از المصادر زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || گرد آوردن مال و متاع و اسباب خانه را. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || طعام و آب خورانیدن دوست خود را. کسوت دادن و نیکو کردن حال او را و نفع دادن : راش الصدیق . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). خوراک و آب خورانیدن و جامه پوشانیدن دوست خود را. (از اقرب الموارد). || نیک کردن حال کسی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد) || دادن کسی را مال . (منتهی الارب ). || سود رساندن و کمک کردن و بی نیاز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۸۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
ریش گاو. [ ش ِ / ش ْ ] (ترکیب اضافی ، ص مرکب ) مردم احمق و ابله و طامع و صاحب آمال و آرزوهای دور و دراز، مانند کسی که همه روزه صبح از خانه...
ریش ولک . [ وِ ل َ ] (اِ مرکب ) زالزالک بری . (یادداشت مؤلف ). رجوع به زالزالک شود.
سبک ریش . [ س َ ب ُ ] (ص مرکب ) تنک ریش . آنکه ریش تنک دارد نه انبوه : سناط [ س ِ / س َ ]؛ کوسه ای که ریش نباشد آن را، یا مرد سبک ریش در رخس...
سست ریش . [ س ُ ] (ص مرکب ) احمق . (غیاث اللغات ). کنایه از احمق و بی عقل . (آنندراج ) : سخت درمانده امیر سست ریش چون نه پس بیند نه پیش از ...
ریش خوک . (اِ مرکب ) بیماری خنازیر. سراجه . (ناظم الاطباء). خنازیر بود که بر اندام مردم برآید. (فرهنگ جهانگیری ). نام مرضی و علتی است که به ...
ریش دار. (نف مرکب ) ریش برآورده . دارای ریش . (ناظم الاطباء). ذولحیة.لحیانی . ملتحی . ریش آورده . ریشو. (یادداشت مؤلف ).- زن ریش دار ؛ زنی که ...
ریش ساز. (نف مرکب ) پزشک و طبیب . (ناظم الاطباء). || جراح . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 18). حجام و جراح . (آنندراج ).
بیخ ریش یعنی ماندن زیاد یعنی بیخیال نشه یعنی تا تهش. گیر باشه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
ریش دراز. [ دِ ] (ص مرکب ). دراز ریش. آنکه ریش بلند دارد. صاحب ریش دراز و بلند.