اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ریش

نویسه گردانی: RYŠ
ریش . (اِخ ) در عهد قدیم بوشهر را می گفتند. (از ایران باستان ج 1 ص 130). رجوع به بوشهر شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
دل ریش . [ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل مجروح . دل ریش شده : نبود ونباشد بدی کیش من ز دستان دژم شد دل ریش من . فردوسی .نه از درد د...
ده ریش . [ دَه ْ ] (ص مرکب ) کسی که دارای ریش انبوه و هنگفت و بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). لحیه ٔ انبوه و گنده . (آنندراج ).
ریش بچه . [ ب َ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) موی زیرلب . عنفقة. (دهار). چند موی زیر لب که یکجا انبوه باشند و آن را به عربی عنفقة خوانند. (آنندراج ) ...
خام ریش . (ص مرکب ) مسخره . (اشتنگاس ) (آنندراج ). ملعبه . دلقک . || بی عقل . (غیاث اللغات ). احمق . نادان : جمع آمد صد هزاران خام ریش صید او گش...
خشک ریش . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) جرب . (ناظم الاطباء). قسمی از جرب است که آبله های آن بی آب و خشک و آن را به کاف فارسی مفتوح گر گویند. (انجم...
پشت ریش . [ پ ُ ] (ص مرکب ) مجروح به ظهر(در ستور). دَبر. (تاج المصادر بیهقی ) : بر آن صفت که خر پشت ریش را برریش تفو زنند بتو باد صد هزار تفو....
پهن ریش . [ پ َ ] (ص مرکب ) که ریش پهن دارد. پهن محاسن .
تنک ریش . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] (ص مرکب ) کسی که ریشش نازک بوده و انبوه نباشد. (ناظم الاطباء). کوسه . کوسج . خفیف اللحیة. زبرقان . (یادداشت ب...
ریش آور. [ وَ ] (نف مرکب ) ریش آورنده . ملتحی . ملتهی . ملحی . (دهار). بزرگ لحیه . بلمه . (یادداشت مؤلف ). لحیانی . (دهار) (السامی فی الاسامی ).-...
کپه ریش . [ ک ُپ ْ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) دارای ریش انبوه . پرریش . لحیانی . بلمه . ریش آور.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۹ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.