زارزار. (ق مرکب ) برای مبالغه آید
۞ .
-
زارزار سوختن ؛ بخواری و زبونی یا شدت و حدت طعمه ٔ آتش شدن . بخواری به آتش سوختن
: دلی که ز آب وصالت بجوی بود روان
بسوخت ز آتش هجر تو زارزار، دریغ.
عطار.
-
زارزار کشته شدن ؛ کشته شدن بزاری و زبونی . کشته گردیدن بذلت و خواری
: گفت آخر از خدا شرمی بدار
می کشی این بی گنه را زارزار.
مولوی .
-
زارزار گریستن ؛ سخت گریستن . بسیار زاری کردن . به آواز بلند گریه کردن
: همه زارزار میگریستند. (تاریخ بیهقی ص
186). و سلمان نیز بر فراق رسول میگریست و نوحه میکرد و زارزار میگریست . (قصص الانبیاء ص
241). ایشان ایوب را در زنبیل نهادند و از آن ده بیرون بردند و بر وی زارزار بگریستند. (قصص الانبیاء ص
56). یعقوب زارزار بگریست و گفت شما راست میگوئید. (قصص الانبیاء ص
56).
-
زارزار نالیدن ؛ سخت نالیدن . بلند ناله کردن
: خاقانیا مصیبت غم خوار کار نیست
هین زارزار نال که کار اوفتاد سخت .
خاقانی .
بلبلی زارزارمینالید
بر فراق بهار، فصل خزان .
سعدی .