زاری . (حامص ) (از: زار + ی مصدری ). و رجوع به اسم مصدر تألیف دکتر معین ص
69 شود.
۞ گریه و اندوه و غم . (حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع) (آنندراج )
: مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشود او زاری .
رودکی .
شو تا قیامت آید زاری کن
کی رفته رابزاری بازآری .
رودکی .
بزاری بر اسفندیار آمدند
همه دیده چون نوبهار آمدند.
فردوسی .
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه بدشت و که روانم .
ویس و رامین .
و او را ابلیس نام کنند و بر حکم خدای مغضوب و مردود بود بر جائی بایستاد و سیصد سال گریه و زاری کرد. (قصص الانبیاء ص
8).
بدخمه درآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان ).
بنال سعدی اگر چاره ٔ وصالت نیست
که نیست چاره ٔ بیچارگان بجز زاری .
سعدی .
|| ناله و فغان . (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع).نالیدن و عجز نمودن . (غیاث اللغات ).
۞ اظهار عجز و بیکسی . این مجاز است مأخوذاز زار بمعنی ضعیف . (آنندراج )
: زخمه ٔ عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله ٔ زیرم .
خاقانی .
|| ناله یا آوای آلات موسیقی
: تا بود شادی جائی که بود زاری زیر
تابودرامش جائی که بود ناله ٔ بم .
فرخی .
|| الحاح . و بمعنی دعا نیز آمده است . (آنندراج ). از کسی چیزی بتضرع و لابه خواستن . با گریه و ناله دعا کردن
: هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
دقیقی .
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن .
فردوسی .
گهی بشادی گفتم همی که باده بگیر
گهی بزاری گفتم همی که بوسه بیار.
مسعودسعد.
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری .
نظامی .
چون خدا خواهد که غفاری کند
میل بنده جانب زاری کند.
مولوی .
زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر.
مولوی .
غلامی که دگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد. (گلستان ). که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم . (گلستان ). گروهی مردمان را دید هریکی به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته ... زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند. (گلستان ).
|| خواری . زبونی
: ربود از دلیران یکی گوسفند
بزاری و خواریش چونین فکند.
فردوسی .
همی بود قیصر بزندان و بند
بخواری و زاری و خم دركمند.
فردوسی .
بخواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
فردوسی .
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پرآب گرم و روی پرگرد.
(ویس و رامین ).
|| ضعف . (غیاث اللغات ). ناتوانی از رنج و بیماری . نزاری . لاغری
: بسابیمار کز بسیار خوردن
بماند سالها در رنج و زاری .
نظامی .
به چشم مور درگنجم ز بس زاری ز بس سستی
اگر خواهد مرا موری بچشم اندرنهان دارد.
عمعق بخارائی .
|| ناتوانی دل از عشق . خستگی دل از بیماری عشق
: عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل .
مولوی .
|| خرابی کار. نابسامانی زندگی و حال
۞ : عمری که مر تراست سرمایه
دیده است و کارهات بدین زاری .
رودکی .
-
کار زاری ؛ زاری کار
: زاری کار و کار زاری خصم
همه از کار و کارزار تو باد.
مسعودسعد.
و رجوع به زار شود.