زایل گشتن . [ ی ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) محو شدن . قطع گردیدن . زدوده شدن
: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت ، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه ).
از آب دیده صد ره ، طوفان نوح دیدم
و ز لوح سینه نقشت ، هرگز نگشت زایل .
حافظ.
|| بسرآمدن . پایان یافتن
: بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زایل گشت و قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ).
دور به آخر رسید و عمر بپایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل .
سعدی .
|| شدن . رفتن . رجوع به زایل گردیدن و زوال شود.