زبان حال . [ زَ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) ناسرایش یعنی آنچه را که بیان میکند وضع شخص و یا حالت شخص و یا شئونات شخص را. (ناظم الاطباء). آنچه را که منسوب الیه نگفته و شاعر و یا نویسنده از حال او چنان بیند که اگر گفتی چنین گفتی
: دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر کوزه ٔ گل همی لگد زد بسیار
وآن گل بزبان حال با او میگفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکودار.
عمرخیام .
و به زبان حال با روزگار گفته ... (سندبادنامه ص
17).
چشمم بزبان حال گوید
بی آنکه به اختیار گویم .
سعدی .
رجوع به زبان حالت و لسان الحال شود.