زبان درکشیدن . [ زَ دَ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خاموش گشتن . زبان در کام دزدیدن . (ناظم الاطباء). از سخن خودداری کردن
: نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون کردی
حدیثش بیزبان باشد، زبان درکش زبان درکش .
نظامی .
فی الجمله زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت نداشتم . (گلستان ).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی .
سعدی (گلستان ).
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ور نه خموش .
(بوستان ).