زبر.[ زَ ب َ ] (ص ، ق ) بالا باشد که در مقابل پایین است وبه عربی فوق گویند. (برهان قاطع). پهلوی : هچ اپر
۞ مرکب از هچ (از) و اپر (ابر- بر) در پهلوی متأخر اژور
۞ «نیبرک
91» کردی ع : زبری
۞ (شدت ، سخت ). افغانی : زبر
۞ (بالا) بلوچی : زبر
۞ (قادر) «اسشق
651» طبری «جور» (بظهور واو - بالا) (نصاب طبری
267). گیلکی : جر
۞ . شهمیرزادی : جور
۞ . فارسی نیز «زور». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بالا و فوق . مقابل زیر. (فرهنگ نظام ) بالا. بلند. فوقانی . فوق . (ناظم الاطباء). بالا که ترجمه ٔ فوق است . (آنندراج ). بالا که بتازیش فوق خوانند. (شرفنامه ٔ منیری )
: بدینسان که جمشید خورشیدفر
ورا ناگهان کرد زیر و زبر.
فردوسی .
زبر چیست ای مهتر و زیر چیست
همان بیکران چیز و هم خوار کیست .
فردوسی .
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر.
فردوسی .
یکی از نهایتهای عمیق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم بیرونی ).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری .
فرخی .
تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر گردد و گردون زبر بود.
منوچهری .
و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
116).
زبر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم بلا و جفاست .
ناصرخسرو.
و چرخ مهین است کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست .
ناصرخسرو.
خانه ٔ اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه بطبع ونهاد، زیر و زبر شد جهان .
مسعودسعد.
ز آنچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی ، کنون زبر باشد.
مسعودسعد.
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو مایه محنت گشتیم ، هر دو زیر و زبر.
مسعودسعد.
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است .
خاقانی .
این نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است .
خاقانی .
از زبر سیل بزیر آید و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.
خاقانی .
در گردش روزگار دیر است
کآتش زبر است و آب زیر است .
نظامی .
-
زبرآب ؛ پرده که بر روی آب را کد است .
(ناظم الاطباء).
-
زبرپوش ؛ لباس که بالای لباسها پوشند و آنرا برای خواب به رو کشند. (فرهنگ نظام ). رجوع به «زیرپوش » شود.
-
زبر تنگ ؛ تنگ بالائی دوم حیوان سواری و باری . (فرهنگ نظام ).
-
زبر دادن ؛ مفتوح خواندن .
-
زبردست ؛ مقابل زیردست . مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند. (از آنندراج ).
- || صدر و بالای مسند. (آنندراج ).
-
زبردستی ؛ ظلم و تعدی و زور و ستم . (از ناظم الاطباء).
-
زبر زیر ؛ زیر زبرشدن . زبر زیر کردن . زبر و زیر.
-
زبری ؛ ظلم و ستم . (ناظم الاطباء).
-
زبرین ؛ منسوب به زبر. رجوع به هریک از ترکیبات فوق در این لغت نامه شود.
|| بالاتر. عالی تر. برتر. والاتر
: چو چارعنصر اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست .
سوزنی .
ای به نسبت بتر از استر و استر ز توبه ْ
وی بدانش بفرود از خر وخر از تو زبر.
سوزنی .
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود.
سوزنی .
|| بر و علی . (ناظم الاطباء). روی ِ. بالاِی . ترجمه ٔ علی (به معنی حرفی ، حرف استعلاء)
: دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندر پوشید و بر زبر وی صدره ٔ چوگانی برگرفت که بمدائن شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری ). گروهی زبر فلک هشتم ، فلکی دیدند نهم ، آرمیده و بی حرکت . (التفهیم بیرونی ). فلکها هشت گوی اند یک بر دیگرپیچیده ... و کره ٔ دوم که زبر کره ٔ قمر است آن عطارداست . (التفهیم بیرونی ). و زبر این همه گویی است ستارگان بیابانی را. (التفهیم بیرونی ). نواخت امیر مسعود از حد گذشت ... از نان دادن و زبر همگان نشانیدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
137).
حجت زبر گنج برنشسته
جان کرده منقا و دل مصفا.
ناصرخسرو.
از پس من غم است و پیش غمست
زبر من غم است و زیر غم است .
مسعودسعد.
زیر و زبر عالم بهرطلب است ار نی
تنگا که زمینستی ، لنگا که زمانستی .
سنائی .
زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی . (کلیله و دمنه ).
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد.
خاقانی .
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر.
خاقانی .
یوسف تو تا زبر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود.
نظامی .
نگه کردم از زیر تحت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل بزر.
سعدی (بوستان ).
-
بر زبر ؛ بالادست . روی دست . مقدم . پیشتر
: کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دکان گیرد. (کیمیای سعادت ). روزی [ یعقوب بن اسحاق کندی ] پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام نشست آن امام گفت : تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه ٔ اسلام نشینی . (چهار مقاله ص
55). || (اِ) حرکتی که بالای حرف گذاشته میشود و نام عربیش فتحه و نصب است و این معنی مأخوذ از معنی اول است . (فرهنگ نظام ). حرکت فتحه را نیز گفته اند. (برهان قاطع)
: چون گشت هوا تافته ازآتش حمله
جزسایه ٔ تیغ تو نباشد زبر فتح .
مسعودسعد.
-
زبرپوش ؛ بالاپوش و لحاف را نیز گویند.
۞ (آنندراج ).