زبون داشتن . [ زَ ت َ ] (مص مرکب ) (کسی یا چیزی را) خوار شمردن و ناچیز گرفتن . آسان گرفتن . توجه نکردن و حقیر داشتن
: یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون .
فردوسی .
سواران ترکان که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ .
فردوسی .
چنین داد پاسخ یکی رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون .
فردوسی .
گر نخواهی که ترا خوار و زبون دارد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش .
ناصرخسرو.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون .
سوزنی .