زبون کردن . [ زَ ک َدَ ] (مص مرکب ) (خود را) تحمل خواری کردن . تسلیم خواری و زبونی شدن . خود را بخواری افکندن
: نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی
ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی .
فرخی .
چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی .
فرخی .
-
زبون کردن کسی را ؛ مقهور ساختن او را. مغلوب کردن او را. غلبه یافتن بر او. آن کس یا کسان را وادار بتسلیم کردن
: بسی قوت از قوت تو متین تر، زبون کرده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی .
که گروهی را زبون کرد او بسحر
من نیایم جانب او نیم شبر.
مولوی .
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود.
سعدی .
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج .
سعدی .
-
امثال :
زبون چارزبانی مکن ؛ خود را اسیر عناصر اربعه مکن . (آنندراج )
: اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی .
رجوع به «زبون کردن » و «زبون » و «زبونی » شود.