زبونی کردن . [ زَ ک َ دَ] (مص مرکب ) تن بخواری دادن . خفت کشیدن . تحمل بدی وپستی کردن . خواری کشیدن . زیردستی کردن
: بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم .
فردوسی .
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی .
سعدی .
-
زبونی کردن (کسی را، به دست کسی ) ؛ تحمل خواری از وی کردن
: نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش ، گرگی را زبونی .
(ویس و رامین ).
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم .
سعدی .
رجوع به زبون و زبونی شود.