زحمت بردن . [ زَ م َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) رنج بردن . تحمل رنج و دشواری کردن
: مشو تا توانی ز رحمت بری
که زحمت برندت چو زحمت بری .
(بوستان ).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود باز گیری و هم خود خوری .
(بوستان ).
کی بجانهای گرفتار، دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
صائب .
رجوع به زحمت کشیدن ، زحمت کش ، زجر کشیدن ، زجر بردن و رنجبر شود. || رفع تصدیع. رفع مزاحمت کردن . زحمت کم کردن . کنایت از رفتن ، خود را کنار کشیدن ، بیکسوی شدن از حضور یا خانه ٔ کسی ، ترک همراهی و رفاقت و یا ترک خانه ٔ کسی کردن ، دست برداشتن و یا از میان رفتن و نابود شدن
: گر زحمت تو برده ام
۞ ، پنداشتی من مرده ام
تو صافی و من درده ام ، کی صاف دردی خوار شد.
مولوی (از آنندراج ).
وین پرده بگوی تا بیکبار
زحمت ببرد ز پیش ایوان .
سعدی .
زمانی از سر این خسته پا کشیده بدار
که میبریم از این آستانه زحمت خویش .
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج ).
رجوع به زحمت ، زحمت کم کردن و زحمت برگرفتن شود.