زخم خورده . [ زَ خوَرْ
/ خُرْ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب ) مجروح و آنکه جراحت بر وی وارد آمده و زده شده باشد. و بدین معنی است زخم چین . (از ناظم الاطباء). کتک خورده . مضروب . مصدوم . ضربت دیده . صدمه دیده . جراحت برداشته . تیر خورده
: بگرفتندمرو را در حال
کرد ازو میر زخم خورده سوال .
سنائی (حدیقه ).
بسکه در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان ).
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدایرا
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی .
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ٔ رنجور.
نظامی .
غلطید چو آب خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده .
نظامی .