زرد شدن . [ زَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اصفرار. صفرة. صفرت . زرد گردیدن . به رنگ زرد درآمدن . در گیاهان بعلت خزان و در میوه ها بعلت رسیدگی و در روی انسان بعلت خشم و بیماری و ضعف و رنجوری و جز اینها
: زرد و درازتر شده از غا و شوی خام «؟»
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .
لبیبی (ازلغت فرس ).
چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
174).
شاد بودی به بانگ زیر، کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب .
ناصرخسرو.
تازه بهارا، ورقت زرد شد.
سعدی (گلستان ).
غله چون زرد شد امید مدار
که دگر باره سبز و تر گردد.
سعدی .
-
زرد شدن آفتاب ؛ زرد شدن خور و هرچه مرادف آن است بمعنی قرب زوال . (از آنندراج ). زرد شدن خورشید، غروب آن
: چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
فردوسی .
فکندند از ایشان بسی رزمساز
چو خورشید شد زردگشتند باز.
اسدی (گرشاسبنامه ).
ابوذر غفاری گوید که روزی بخدمت محمد (ص ) بودم دروقت زرد شدن آفتاب ... (قصص الانبیا ص
14).
چو خور زرد شدبس نماند ز روز.
سعدی (از آنندراج ).
گل سرخ رویم نگرزرناب
فرورفت چون زرد شد آفتاب .
سعدی (بوستان ).
رجوع به آفتاب زرد شود.
-
زرد شدن رخ ؛زرد شدن روی . کنایه از زرد گونه شدن بعلتی خواه رنجوری و بیم باشد و خواه خشم و یا انفعال و شرمندگی
: چرا گوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی (بوستان ).
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
وز مسلمانی دل او سرد شد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 336).