زردوز. [ زَ ] (نف مرکب ) زردوزنده . آنکه با تارهای زر و گلابتون پارچه و جامه را نقش دوزد. چکن دوز. (فرهنگ فارسی معین ). چکن دوز. و کسی که با تارهای زر و گلابتون پارچه و جامه را منقش می دوزد. (ناظم الاطباء). مخفی نماند که امثال این ترکیب برای دو معنی مستعمل میشود، مثلاً اگر بگوئی مرد زردوز، بمعنی دوزنده ٔ زر باشد... (از آنندراج )
: حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است .
حافظ.
مه زردوز، دل از تیر نظر می دوزد
چاک دل را به سر سوزن زر می دوزد.
سیفی (ازآنندراج ).
رجوع به زرکش شود. || (ن مف مرکب ) زردوخته . پارچه ٔ زردوزی شده . (فرهنگ فارسی معین ). پارچه ٔ منقش شده از تارهای زر و گلابتون . (ناظم الاطباء). اگر بگوئی پارچه ٔ زردوز و یا کفش زردوز بمعنی دوخته به زر باشد... (آنندراج )
: تهمتن به زاری به پیش پدر
ز تابوت زردوز برکرد سر.
فردوسی .
بود از بس که لبریز صفا آن ساق سیمینش
شود زردوز هنگام سواری دامن زینش .
میرزا معز فطرت (از آنندراج ).
جامه ٔ زردوز به قیمت گران
دوخته چشم همه قیمت گران .
امیرخسرو (ایضاً).
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته ٔ دیبا دینار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 14).
رجوع به زرکش شود.