زرق
نویسه گردانی:
ZRQ
زرق . [ زُرْ رَ ] (ع اِ) مرغی است شکاری و آن باز سپید است یا جره یا باشه . ج ، زراریق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرغی است شکاری معرب جره . (غیاث اللغات ). مرغی است صیاد، بین بازی و شاهین . (از اقرب الموارد). باز سپید. (دهار). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 57 شود. || سپیدی در پیشانی اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۲۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
زرق . [ زَ ] (اِ) ریا. نفاق . دروغ . (آنندراج ). دروغ . مکر. ریا.نفاق . (غیاث اللغات ). ریا. نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ).ریا. نفاق . دورنگی . غدر. مکر....
زرق . [ زَ ] (از ع ، مص ) ادخال مایعی به اعانت آبدزدک در جوفی . (ناظم الاطباء). وارد کردن دوای مایع بوسیله ٔ سرنگ . تزریق . (فرهنگ فارسی معین ...
زرق . [ زَ ] (ع مص ) نیزه انداختن . (تاج المصادر بیهقی ). مزراق زدن او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به مزراق زدن صیاد پرنده را. (از اقرب ا...
زرق . [ زَ رَ ] (ع مص ) گربه چشم شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || کور شدن . (از اقرب الموارد). نابینا گردیدن چشم . (ناظم ...
زرق . [ زَ رَ ] (ع اِمص ) نابینایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی از رنگهای هفتگانه چون رنگ آسمان . (از اقرب الموارد)....
زرق . [زُ ] (ع اِ) پیکانها و سنانهای نیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سنانهای نیزه . (غیاث اللغات ). || ریگ توده ها است به ...
زرق . [ زَ ] (اِخ ) شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است . (حدود العالم ). اسم بلده ای به مرو که یزدجرد، آخ...
زرق . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5...
زرق پوش . [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که لباس کبود می پوشد مانند صوفیان . (ناظم الاطباء). رجوع به زرق شود.
زرق ساز. [ زَ ] (نف مرکب ) که حیله سازد. فریبنده و مکرساز : دست بدار ای چو فلک زرق سازز آستی کوته و دست دراز نظامی .مشو جفت این جادوی زرق س...