زمین . [ زَ ] (اِ) ترجمه ٔ ارض ، در زمی گذشت . (آنندراج ). بمعنی معروف است و این مرکب است به لفظ «زم » که بمعنی سردی است و «یا نون » نسبت ، چنانکه در سیمین و زرین . چون جوهر ارض سرد است ، لهذا به این اسم مسمی گردید. گاهی نون حذف کرده زمی هم گویند. (غیاث ). ارض و تراب و خاک و سطح کره ٔ خاکی . (ناظم الاطباء). خاک . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف آن زمی ، پهلوی «زمیک »
۞ ، اوستا «زم »
۞ ... و زمین از همین زم است با پسوند «ین »و زمیک پهلوی نیز از همان ریشه است با پسوند «یک »، هندی باستان «جمه »
۞ (روی زمین )، افغانی «جمکه »
۞ (زمین )، استی «زخ »
۞ و «زنخه »
۞ ، سریکلی «زمس »
۞ ، شغنی «زمچ »
۞ ، بلوچی «زمیک »
۞ (مزارع ،بذرها)، گیلکی ، فریزندی ، یرنی و نطنزی ... سمنانی ، سنگسری ... لاسگردی و شهمیرزادی «زمین »
۞ ، سرخه یی «زم »
۞ خاک ، ارض ، تراب . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). زمی ارض .غبرا. خاک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی .
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم .
آغاجی .
که از مرز هیتال تا مرز چین
نبایدکه کس پی نهد بر زمین .
فردوسی .
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سرو قامتش با زمین پخج کرد.
فردوسی .
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین .
فردوسی .
نهادند همواره سر بر زمین
بر و بر همی خواندند آفرین .
فردوسی .
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه .
بهرامی .
به همه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین .
عنصری .
گرچه به هوا بر شد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین ور شد چون مردم مانی .
منوچهری .
وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
361). چون بوالمظفر را دید پیاده شد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
365). دو سه جای زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
380).
تن زمینی است میارایش و بفکن به زمین
جان سماوی است بیاموزش و بربر به سماش .
ناصرخسرو.
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده .
خاقانی .
بوده زمین خانقهش ، بام آسمان
بیرون از این سراچه که هست آسمانش نام .
خاقانی .
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند.
نظامی .
زد زمین بوس و گشت شاه پرست
چون زمین بوسه داد باز نشست .
نظامی .
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین .
سعدی (بوستان ).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین .
سعدی (بوستان ).
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب .
-
از زمین برداشتن ؛ دفن کردن مرده را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
به زمین گرم خوردن ؛ در تداول گویند «بزمین گرم بخوری » نفرین است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
پشت کسی به زمین آمدن ؛ شکست خوردن او.
-
پشت کسی را به زمین آوردن ؛ شکست دادن او و تسلیم کردن او.
-
روی کسی را به زمین انداختن ؛ خواهش او را نپذیرفتن . اجابت مسئلت وی نکردن .
-
زمین از دور بوسیدن ؛ کنایه از نهایت ادب . (آنندراج ).
-
زمین از زیر پای کشیدن ؛ کنایه از آن است که دیوانگان را به بازی بازی بترسانند. (برهان ). دیوانگان را به بازی بازی ترساندن . (فرهنگ فارسی معین ). به بازی ترسانیدن دیوانگان را. (آنندراج ). دیوانگان را ترسانیدن . (فرهنگ رشیدی )
: کشند اطفال در کویت زمین از زیر پای من
بلغزیدن ندارد هیچکس امروز پای من .
ظهوری (از فرهنگ رشیدی ).
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای او.
صائب (از آنندراج ).
-
زمین اندا ؛ کاهگل سازنده . کاهگل مال
: روی خاک آلوده من چون کاه بر دیوار حبس
ازرخم کهگل کند اشک زمین اندای من .
خاقانی .
-
زمین به دندان گرفتن ؛ اظهار عجز و فروتنی . (آنندراج ). اظهار عجز و فروتنی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). اظهار ضعف و عجز و ناتوانی و فروتنی کردن . (ناظم الاطباء)
: فراوان پیل و گوهر نیز چندان
که صد اشتر زمین گیرد به دندان .
امیرخسرو (از آنندراج ).
-
زمین بسر کشیدن ؛ در آنندراج و بهار عجم این کلمه بدون معنی رها شده و بیتی از فرخی شاهد آن آمده که کنایه از نهایت تواضع و فروتنی کردن است
: بساط دولت او را بر وی روبدماه
زمین همت اورا بسر کشد کیوان .
فرخی (از آنندراج و بهار عجم ).
-
زمین بوس . رجوع به همین کلمه شود.
-
زمین بیت مقدس ؛ ارض مقدسة. (ترجمان القرآن ).
-
زمین بی گیاه ؛ جُرْز. فِل . اَجرَد. جَردَة. عراد. ارض مهصاء. مَعق . ارض معطاء. سُبرور. (منتهی الارب ). زمین بی نبات ، جَرَد. اَجرَد. رجوع به همین مترادفات شود.
-
زمین پست ؛ زمین گود. غار. غائط. طأطاء. غور. تلعه . طعطع. مأوة. زهق .رجوع به مترادفات این کلمه شود.
-
زمین تاب ؛ آنچه زمین گرم کند، چون : ریگ زمین تاب . (آنندراج ). تابنده و گرم کننده . (ناظم الاطباء)
: چنان ریگ گرمش زمین تاب بود
که نعل تکاور در او آب بود.
هاتفی (از آنندراج ).
-
زمین خراشیدن ؛ حالتی است که در وقت خجالت رو میدهد. (آنندراج )
: مه نو، به ناخن زمین می خراشد
ز شرم دو ابروی همچون هلالش .
صائب (از آنندراج ).
-
زمین را سایه شدن ؛ تواضع و فروتنی کردن .(ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زمین سایه شدن » شود.
-
زمین زنده داشتن ؛ در شاهد زیر ظاهراً کنایه از آباد کردن زمین است
: زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن .
نظامی .
-
زمین سا ؛ ساینده بر زمین .
- || در صفت جبین و سر کنایه از متواضع و افتاده است
: نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا.
نظامی .
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
زمین سای ؛ چیزی که تا بزمین برسد از جهت بلندی چون زلف زمین سای . (بهار عجم ) (آنندراج )
: ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش .
صائب (از بهار عجم و آنندراج ).
-
زمین سایه شدن ؛ یعنی تواضع و فروتنی . (فرهنگ رشیدی )
: خرامان رفت با جان پرامید
زمین سایه شده درپیش خورشید.
خسرو (از فرهنگ رشیدی ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
-
زمین سایه شده ؛ کنایه از متواضع و فروتن شده
۞ . (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به ترکیب قبل شود.
-
زمین سنب ؛ که زمین را سوراخ کند. سنبنده ٔ زمین . رجوع به ترکیب بعد شود.
-
زمین سنبه ؛ آبدزدک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || سوراخ کننده ٔ زمین . (ناظم الاطباء)
: صهیل زمین سنبه ٔ تازیان
به ماهی رسانده زمین را زیان .
نظامی .
-
زمین سوخته ؛ کنایه از زمینی که در او رستنیی نروید. (آنندراج ).
-
زمین سیلاب گیر ؛ کنایه از زمین پست که آب در آن جمع شود. (آنندراج ).
-
زمین شکافتن ؛ بمعنی زمین دریدن . (آنندراج ).
-
زمین شور ؛ مقابل زمین نیکو. (آنندراج ). زمین شوره ناک . سبخة. زمینی که نمک آن فراوان باشد و غالب رستنی ها در آن نروید
: زمین شور
۞ سنبل برنیارد
در او تخم عمل ضایع مگردان .
سعدی .
رجوع به ترکیب بعد شود.
-
زمین شوره ؛ زمین شور. زمینی پر از نمک و شوره . شوره زار. نمکزار
: هر آنچه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه و گل باغ بیند و بستان .
فرخی .
بی هیچ خیر و فضل همه سر پر از فضول
همچون زمین شوره ٔ بی کشت و بی نمی .
فرخی .
این زمین پاک و آن شوره است و بد
این فرشته پاک و آن دیو است و دد.
مولوی .
-
زمین فرسای ؛ زمین سای . زمین ساینده . که چهره و جبین بر خاک ساید اظهار بندگی را
: آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد.
خاقانی .
-
زمین کسی بودن ؛ کنایه از افتادگی و خضوع در مقال اوست
: بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام .
نظامی .
رجوع به گنجینه ٔ گنجوی ص
8 شود.
-
زمین کند ؛ صاحب منتهی الارب در ذیل قِرمِص آرد: خانه ٔ زمین کندو گو فراخ درون تنگ دهانه که مردم سرمازده در وی گرم شود و سرما دفع کند - انتهی . کنده در زمین .
-
زمین گیر . رجوع به همین کلمه شود.
-
زمین لرزش ؛ زمین لرزه . (آنندراج )
: شد غم آبادم خراب از دل طپیدن عاقبت
زین زمین لرزش ، شکست افتاد بر طاق دلم .
سعید اشرف (از آنندراج ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
-
زمین لرزه ؛ زلزله . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). زمین لرزش . لرزه ٔ زمین که ترجمه ٔ آن زلزال است . (آنندراج )
: زمین لرزه افتاد در مصر از آن
که دیده ست هرگز چنین داستان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ .
نظامی .
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.
نظامی .
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ .
نظامی .
رجوع به زمین (اِخ ) و زلزله شود.
-
زمین ماندن کاری یا چیزی یا کسی ؛ به مشکلی سخت روبرو شدن . با بی علاقگی و عدم توجه مردم مواجه شدن ، چنانکه گویند: دخترهای من به زمین نمانده است که بمثل این اشخاص بدهم . یا، نه مالیات دولت به زمین می ماند نه باران خدا به آسمان . یا مرده ٔ فلان کس زمین مانده است . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «از زمین برداشتن » شود.
-
زمین مرده ؛ کنایه از زمینی است که در آن رستنیی نروید. (برهان ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). زمین خشک که قابل زراعت نباشد و در آن رستنیی نروید. (ناظم الاطباء).
(از غیاث ). خاک مرده . (آنندراج )
: هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
یاوه را در گوشه ٔ محراب می باید کشید.
صائب (از آنندراج ).
چون زمین مرده ای کز ابر گردد تازه رو
از عرق روی تو احیا می کند آیینه را.
صائب (ایضاً).
-
زمین نشین ؛ کنایه از ساکن . بی حرکت
: گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام .
خاقانی .
-
زمین نشینی ؛ خاک نشینی . (آنندراج )
: بوی فلک از کمال نشنید
هرچند به قطب خویش پیچيد
دارد ز برای قطب بینی
امروز سر زمین نشینی .
واله هروی (از آنندراج ).
-
زمین نیکو ؛ خاک خوب . (ناظم الاطباء).
-
زمین وار ؛ مانند زمین
: از این نه گاو پشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاو افکن زمین وار.
نظامی .
- || کنایه از ناچیز و پست و حقیر و بی منزلت
: زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی .
نظامی .
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی .
رجوع به ترکیب بعد شود.
-
زمین و زمینی ؛ کنایه از پست و فروتن و خاضع. (گنجینه ٔ گنجوی ص
282). رجوع به زمینی شود.
-
امثال :
زمین ترکید پیدا شد سرخر . (آنندراج ). این مثل را بدانگه آرند که ثقیلی یا مکروه نامقبولی بر کسی یا جمعی وارد شود، و برای ابراز کراهت گویند.
زمین را هر باری که بگذاری بردارد . (آنندراج ). نظیر: هرچه بکاری تو همان بدروی .
مین سخت و آسمان دور . (آنندراج )
: مکن ز طول امل ریشه وار نشو و نما
فسرده باش زمین سخت و آسمان دور است .
سراج المحققین (از آنندراج ).
زمین که سخت شد گاو از چشم گاو دیگر بیند ؛ این مثل را در آذربایجان بکار برند و در مواردی گویند که جمعی چون به مشکلی گرفتار شوند و در تلاش رفع آن موفق نگردند، هر کس گمان برد که آن دیگر کوششی نمی کند که این مشکل رفع نمیشود در حالی که حقیقت این است که مشکل آنها بزرگ و بیش از حد توانائی آنانست نه سستی نزدیکان .
|| ملک . زمینهای مزروعی . (فرهنگ فارسی معین ). مزرعه . ملک مزروع . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: بغنوده ست جهان بر درم و آب و زمین
دل تو بر خرد و دانش و خوبی بغنود.
رودکی (یادداشت ایضاً).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (یادداشت ایضاً).
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .
فردوسی .
تا هر چیزی که ملک من است ... یا ملک من شود دربازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... یا زمین . از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی ادیب ص
318).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقانست
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا است جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
-
زمین آبادان ؛ ریف . (دهار). زمین آباد و پر سبزه و آبگاه .
-
زمین آچار ؛ زمین شکسته وناهموار. (آنندراج ).
-
زمین افتاده ؛ ملکی که از مدتی بایر شده باشد. (ناظم الاطباء).
-
زمین تابستانی ؛ ملکی که در موسم تابستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
-
زمین توفیر ؛ ملکی که اجاره دهند و بر اجاره ٔ سابق وی بیفزایند. (ناظم الاطباء).
-
زمین جلی ؛ به اصطلاح هندی ملکی که فقط در موسم باران زراعت می شود. (ناظم الاطباء).
-
زمین چاهی ؛ ملکی که از آب چاه مشروب می گردد. (ناظم الاطباء).
-
زمین خسته ؛ زمین شیار کرده را گویند که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد. (برهان ). کنایه از زمینی که در زیر دست و پای چاروا نرم شده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از زمینی است که شیار کرده باشند یا به سبب آمد و شد مردم بغایت نرم شده باشد، چنانکه به اندک حرکتی غبار برخیزد. (انجمن آرا) (آنندراج )(از فرهنگ رشیدی ). زمین شیار کرده که در زیر دست و پای مردمان و چارپایان نرم شده باشد. (ناظم الاطباء)
: نی از غبار خسته بیرون شدی به زور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری (از آنندراج ).
-
زمین زمستانی ؛ ملکی که فقط در موسم زمستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
|| ملک . کشور. ولایت . اقلیم . مملکت . (ناظم الاطباء). ملک . مملکت . سرزمین . کشور. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
: چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین ، زندگانی بکاست
۞ .
فردوسی .
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت و کلاه .
فردوسی .
شدند
۞ آن زمین ، شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ٔ مهتران .
فردوسی .
حسنک بو صادق را گفت که این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمین بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
207). به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی . (تاریخ بیهقی ). بیوراسپ از گوشه ای درآمد، او را بتاخت و او به زمین هندوستان گریخت .(نوروزنامه ). و به زمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامه ). کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. (گلستان ).
-
ایران زمین ؛ کشور ایران . مملکت ایران . رجوع به ایران شود.
-
ایسو زمین ؛ ولایت ایسو (یکی از هفت ولایت روس قدیم ). رجوع به ایسو شود.
-
تبت زمین ؛ کشور تبت . رجوع به تبت شود.
-
توران زمین ؛ کشور توران . سرزمین توران . رجوع به توران شود.
-
خاور زمین ؛ شرق . مملکت خاور.
-
زمین بخش ؛ که دولت و ملکت بخشد
: زمان ، زمان خردگستر زمین بخش است
محال باشد گفتن زمان زمان من است .
اثیرالدین اخسیکتی .
-
زمین حسن خیز ؛ زمینی که در آن صاحب جمالان بسیار بهم رسند. (آنندراج )
: مگر کندی که شوق باده تیز است
زمین از لاله و گل حسن خیز است .
دانش (از آنندراج ).
-
زمین عرب ؛ سرزمینی که عرب در آن سکونت دارد. عربستان . حجاز. رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص
90 و
112 شود.
-
سرزمین ؛ مملکت . بلد. بلدة. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
یونان زمین ؛ کشور یونان . مملکت یونان . سرزمین یونان . رجوع به یونان شود.
|| درشاهد زیر بمعنی مسافت آمده است
: گفت از این جایگاه تا به شهر سراندیب چهار فرسنگ زمین است . (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی ). || تک حوض . آبگیر. تالاب . || زمینه ٔ تصویر. (ناظم الاطباء). رجوع به زمینه شود. || در شبه ترکیبهای زیر که صاحب آنندراج و بهار عجم و شرفنامه ٔ منیری آنها را در شمار کنایه آورده اند کنایه نیستند،بلکه تشبیه زمین به ملک و باغ و میدان و امثال اینهاست و معنی کنایه ٔ لغوی در آنها وجود ندارد و این گونه تعبیرها از نوع لغت سازیهای هندیان است .
-
زمین سخن ؛ سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم ) (آنندراج )
: ز طرف گلشن فردوس به زمین سخن
نهال خامه ام از نخل یاسمین بهتر.
مفید بلخی (از بهار عجم و آنندراج ).
چگونه دل نکشد باغ دلنشین سخن
که آب معنی تر میخورد زمین سخن .
تأثیر (ایضاً).
-
امثال :
زمین سخن فراخ تر است ؛ یعنی در گفتن نیاید... (شرفنامه ٔ منیری )
: ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کآن زمین سخن فراخ تر است .
انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).
-
زمین شعر ؛ بحر و ردیف و قافیه و غیره که در آن شعر گفته شود. (بهار عجم ) (از آنندراج )
: بلاست اخذ معانی ز فکر همطرحان
زمین شعر کجا حق شفعه داشته ست .
سراج المحققین (از بهار عجم آنندراج ).
فکری که دم ز قبله ٔ آن چهره می زند
بهتر زمین شعر، ز ارض تهامه اش .
محسن تأثیر (ایضاً).
-
زمین غزل ؛ سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم ) (آنندراج )
: از تو قبیله ای به نکوئی مثل شود
چون پیش مصرعی که زمین غزل شود.
تأثیر (از بهار عجم ) (آنندراج ).
-
زمین مقال ؛ از عالم زمین سخن . (آنندراج ). کمال را چون پایه ٔ طبیعت از آسمان بندی خیال گذشت در عالم زمین یابی مقال (!) به خلاق المعانی مخاطب گشت . (آشوبنامه ٔ طغرا از آنندراج ). رجوع به زمین نظم شود.
-
زمین نظم ؛ (اصطلاح شعرا)کنایه از بحر. (بهار عجم ). شعر. (آنندراج )
: قلم صوفی مشرب که در صومعه ٔ دوات چند اربعین بر آورده از خاک پاک زمین نظم دانه های تسبیح ساخته . (مناظره ٔ تیغ و قلم ملا منیر از بهار عجم و آنندراج ). لیکن به گمان بعض محققین زمین نظم ، لفظ آمده نیست ، همان زمین شور است و منشاء این انکار غیر از عدم علم بر اخوات آن چه توان گفت ؛ زیرا که زمین سخن و زمین غزل مستعمل است ... (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به زمین سخن و زمین غزل شود.