زنده داشتن . [ زِ دَ
/ دِ ت َ ] (مص مرکب ) برقرار و پایدار داشتن . (ناظم الاطباء).
-
زنده داشتن آتش ؛ نگذاشتن که بمیرد یعنی خاموش شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: دولت تو روغن است وملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن .
فرخی .
شب وصلت بسی پر خنده دارم
چراغ آشنایی زنده دارم .
نظامی .
-
زنده داشتن دل ؛ شاد گردانیدن آن . زنده دل ساختن
: به توفیق و طاعت دلش زنده دار.
سعدی (بوستان ).
رجوع به زنده دل شود.
|| بیداربودن . (ناظم الاطباء).
-
زنده داشتن شب ؛ بیدار ماندن در آن
: روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی . (سندبادنامه ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).