زنده شدن . [ زِ دَ
/ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) زنده گردیدن . حیات یافتن . نشر. نشور. از نو حیات یافتن . زنده گشتن
: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست .
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .
ناصرخسرو.
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود گر بسرش بگذری .
سعدی .
آن عزیزان چو زنده می نشود
کاج
۞ اینان دگر بمیرندی .
سعدی .
جان بدهند در زمان ، زنده شوند عاشقان
گر بکشی و در زمان ، بر سر کشته بگذری .
سعدی .
|| در تداول ، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
زنده شدن آتش ؛ کنایه از روشن شدن آتش .(آنندراج ).
-
زنده شدن امید ؛ روا شدن حاجت بعد از یأس . (آنندراج )
: امیدمرده زنده به دشنام میشود
آه از دعای من که به مرگ اثر نشست .
ظهوری (از آنندراج ).
-
زنده شدن باد ؛ کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج )
: چو صبح سعادت برآید پگاه
شوم زنده چون باد در صبحگاه .
نظامی (از آنندراج ).
-
زنده شدن چراغ ؛ کنایه از روشن شدن چراغ . (آنندراج ).
-
زنده شدن دل ؛ شاد و خرم شدن آن
: دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست .
اسدی .
-
زنده شدن نام ؛ دوام یافتن نام . جاودان شدن نام
: گر آید یکی روشنک را پسر
شودبی گمان زنده نام پدر.
فردوسی .