زنده گردیدن . [ زِ دَ
/ دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) زنده شدن . زنده گشتن . حیات یافتن
: وگر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی .
سعدی .
جز حسرت آنکه زنده گردم
تا پیش بمیرمت دگر بار.
سعدی .
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش .
سعدی .
-
زنده گردیدن ملک ؛ احیای آن ، سامان و رونق یافتن آن
: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
37).
-
زنده گردیدن نبات ؛ سبز و باطراوت شدن آن
: به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد
که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد.
سعدی .