زنده ماندن . [ زِ دَ
/ دِ دَ ] (مص مرکب ) حیات داشتن . نمردن
: اگر زنده ماند همی یزدگرد
ز هر سو بدو لشکر آیند گرد.
فردوسی .
تو گفتی سخن پاش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو.
فردوسی .
من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست تا مرد زنده بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
371).
بدو گفت کای پشت بخت تو گوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز؟
اسدی .
مردم اگر زآب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز بر لب جیحون .
ناصرخسرو.
مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن
که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد.
مسعودسعد.
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند کند سعی در خون من .
سعدی (بوستان ).
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم ماند
که در بهشت نیارد خدای غمگینم .
سعدی .
-
زنده ماندن نام ؛ باقی ماندن آن . جاویدان شدن نام . خوشنام بودن . نیکنام گردیدن
: نام سیف الدوله بدان زنده مانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
391).
|| زنده گذاشتن . نکشتن
: به هنگام من باژ گیرد ززال
چرازنده مانم بدین برز و یال .
فردوسی .
اگر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر.
سعدی (بوستان ).