زنگار. [ زَ ] (اِ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی
۞ از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است . (آنندراج ). زنگ فلزات و آیینه و جز آن . (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب ). اسم فارسی زنجار است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است . (از فرهنگ فارسی معین ). زنگ . زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
فردوسی .
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک .
فردوسی .
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330).
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی .
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه ٔ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی .
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند
۞ به زنگار خضاب .
منوچهری .
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری .
نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک .
نظامی .
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن .
مولوی .
دل آینه ٔ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
سعدی .
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
عمادی شهریاری .
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
صائب (از آنندراج ).
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت .
صائب (ایضاً).
-
زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید
۞ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
-
زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده . تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه
۞ خورده باشد. (آنندراج ). زنگ زده و زنگ خورده . (ناظم الاطباء)
: ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
سوزنی .
-
زنگارخورد ؛ زنگارخورده . خورده شده از زنگ و زنگ زده . (از ناظم الاطباء). زنگاربسته . (از آنندراج )
: همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
فردوسی .
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
فردوسی .
تا برگ همچو غیبه ٔزنگارخورد
۞ شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان .
فرخی .
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
اسدی .
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ .
مسعودسعد.
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق .
-
زنگار خوردن ؛ زنگار گرفتن . زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها
: پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان ).
-
زنگارخورده ؛زنگارخورد. زنگاربسته . (از آنندراج ). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده . (از فهرست ولف ). تیره و تار. مقابل درخشان
: چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
فردوسی .
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
انوری .
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام .
جمال الدین عبدالرزاق .
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
خاقانی .
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
خاقانی .
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست .
سعدی .
-
زنگارزد ؛ زنگارزده
: شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم .
خاقانی .
-
زنگار زدن ؛ زنگارگرفتن . تیره شدن . زنگ زدن
: بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام .
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج ).
-
زنگار زدودن ؛ پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
-
زنگار گرفتن ؛ طبع. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زنگ زدن . کدر شدن
: از سهم تو زنگار گرفت آینه ٔ چرخ
کز آینه ٔ مملکه زنگار زدایی .
خاقانی .
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینه ٔ زانوها.
طالب آملی (از آنندراج ).
|| بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید
: تو گفتی بر این سالها
۞ برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت .
فردوسی .
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
ناصرخسرو.
هوا رو
۞ به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
ناصرخسرو.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش .
ناصرخسرو.
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت ). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت ).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
خاقانی .
الحقد صداءالقلوب ؛ کینه زنگار سینه است . (راحة الصدور راوندی ).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ .
نظامی .
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل .
سعدی .
-
از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش
: ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
فردوسی .
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت . (نقض الفضایح ص
9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
-
زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ . کدرشونده . که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر
: گر مرا آیینه ٔ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی .
سوزنی .
|| اکسید مس
۞ . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نامی است که به انواع «استات مس »
۞ ، به سبب رنگ سبزآنها داده اند
۞ . (فرهنگ فارسی معین )
: تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
فرخی .
و آن قطره ٔ باران که برافتد بر خوید
چون قطره ٔ سیمابست افتاده به زنگار.
منوچهری .
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ .
منوچهری .
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
منوچهری .
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین .
ناصرخسرو.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه ).
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
خاقانی .
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی .
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان .
خاقانی .
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی (گلستان ).
-
زنگارفام ؛ آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون . سبز رنگ . (فرهنگ فارسی معین )
: ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
سعدی .
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغةاﷲ می کنی .
حافظ.
-
زنگار معدنی ؛ زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). توتیای سبز. (الفاظ الادویه ).
|| آفتی غله را. زنگ گندم و جو
: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها؛ یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غله ٔ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص
163). رجوع به زنگ شود.