زنهار دادن . [ زِ دَ ] (مص مرکب ) امان دادن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اجاره . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). ایمن گردانیدن
: چو زنهار دادم نسازمت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ .
فردوسی .
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
به انکار با خویشتن یار داد.
فردوسی .
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد از ایشان نبیند گناه .
فردوسی .
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.
فرخی .
محمود ایشان را زنهار داد و ایمن کرد. (تاریخ سیستان ).
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهار دادن ز پیکار به .
اسدی .
هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد
بهر کجا که رود ندهدش فلک زنهار.
مسعودسعد.
منصوراو را باز طلبید و زنهار داد. (مجمل التواریخ و القصص ).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم .
نظامی .
ببخشود بر سختی کارشان
به شمشیر خود داد زنهارشان .
نظامی .
گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده .
(بوستان ).
مرا که قوت کاهی نه ، کی دهد زنهار
بلای عشق ، که فرهاد کوهکن بکشد.
سعدی .
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.